کتاب مقدس Farsi Bible
فصل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25
1 در ابتدا، خدا آسمانها و زمین را آفرید.
2 وزمین تهی و بایر بود و تاریكی بر روی لجه و روح خدا سطح آبها را فرو گرفت.
3 و خدا گفت: «روشنایی بشود.» و روشنایی شد.
4 و خدا روشنایی را دید كه نیكوست و خدا روشنایی را از تاریكی جدا ساخت.
5 و خدا روشنایی را روز نامید و تاریكی را شب نامید. و شام بود و صبح بود، روزی اول.
6 و خدا گفت: «فلكی باشد در میان آبها و آبها را از آبها جدا كند.»
7 و خدا فلك را بساخت و آبهای زیر فلك را از آبهای بالای فلك جدا كرد. و چنین شد.
8 و خدا فلك را آسمان نامید. و شام بود و صبح بود، روزی دوم.
9 و خدا گفت: «آبهای زیر آسمان در یكجا جمع شود و خشكی ظاهر گردد.» و چنین شد.
10 و خدا خشكی را زمین نامید و اجتماع آبها را دریا نامید. و خدا دید كه نیكوست.
11 و خدا گفت: «زمین نباتات برویاند، علفی كه تخم بیاورد و درخت میوهای كه موافق جنس خود میوه آورد كه تخمش در آن باشد، بر روی زمین.» و چنین شد.
12 و زمین نباتات را رویانید، علفی كه موافق جنس خود تخم آورد و درخت میوهداری كه تخمش در آن، موافق جنس خود باشد. و خدا دید كه نیكوست.
13 و شام بود و صبح بود، روزی سوم.
14 و خدا گفت: «نیرها در فلك آسمان باشند تا روز را از شب جدا كنند و برای آیات و زمانها و روزها و سالها باشند.
15 و نیرها در فلك آسمان باشند تا بر زمین روشنایی دهند.» و چنین شد.
16 و خدا دو نیر بزرگ ساخت، نیر اعظم را برای سلطنت روز و نیر اصغر را برای سلطنت شب، و ستارگان را.
17 و خدا آنها را در فلك آسمان گذاشت تا بر زمین روشنایی دهند،
18 و تا سلطنت نمایند بر روز و بر شب، و روشنایی را از تاریكی جدا كنند. و خدا دید كه نیكوست.
19 و شام بود و صبح بود، روزی چهارم.
20 و خدا گفت: «آبها به انبوه جانوران پر شود و پرندگان بالای زمین بر روی فلك آسمان پرواز كنند.»
21 پس خدا نهنگان بزرگ آفرید و همۀ جانداران خزنده را، كه آبها از آنها موافق اجناس آنها پر شد، و همۀ پرندگان بالدار را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست.
22 و خدا آنها را بركت داده، گفت: «بارور و كثیر شوید و آبهای دریا را پر سازید، و پرندگان در زمین كثیر بشوند.»
23 و شام بود و صبح بود، روزی پنجم.
24 و خدا گفت: «زمین، جانوران را موافق اجناس آنها بیرون آورد، بهایم و حشرات و حیوانات زمین به اجناس آنها.» و چنین شد.
25 پس خدا حیوانات زمین را به اجناس آنها بساخت و بهایم را به اجناس آنها و همۀ حشرات زمین را به اجناس آنها. و خدا دید كه نیكوست.
26 و خدا گفت»: آدم را بصورت ما و موافق شبیه ما بسازیم تا بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و بهایم و بر تمامی زمین و همۀ حشراتی كه بر زمین میخزند، حكومت نماید. «
27 پس خدا آدم را بصورت خود آفرید. او را بصورت خدا آفرید. ایشان را نر و ماده آفرید.
28 و خدا ایشان را بركت داد و خدا بدیشان گفت: «بارور و كثیر شوید و زمین را پر سازید و در آن تسلط نمایید، و بر ماهیان دریا و پرندگان آسمان و همۀ حیواناتی كه بر زمین میخزند، حكومت كنید.»
29 و خدا گفت: «همانا همۀ علفهای تخمداری كه بر روی تمام زمین است و همۀ درختهایی كه در آنها میوۀ درخت تخمدار است، به شما دادم تا برای شما خوراك باشد.
30 و به همۀ حیوانـات زمیـن و به همۀ پرندگان آسمان و به همۀ حشرات زمین كه در آنهـا حیـات است، هر علف سبز را برای خوراك دادم.» و چنیـن شـد.
31 و خدا هر چه ساختـه بـود، دیـد و همانـا بسیار نیكـو بود. و شام بـود و صبح بـود، روز ششـم.
1 و آسمانها و زمین و همۀ لشكر آنها تمامشد.
2 و در روز هفتم، خدا از همۀ كار خود كه ساخته بود، فارغ شد. و در روز هفتم از همۀ كار خود كه ساخته بود، آرامی گرفت.
3 پس خدا روز هفتم را مبارك خواند و آن را تقدیس نمود، زیرا كه در آن آرام گرفت، از همۀ كار خود كه خدا آفرید و ساخت.
4 این است پیدایش آسمانها و زمین در حین آفرینش آنها در روزی كه یهوه، خدا، زمین و آسمانها را بساخت.
5 و هیچ نهال صحرا هنوز در زمین نبود و هیچ علف صحرا هنوز نروییده بود، زیرا خداوند خدا باران بر زمین نبارانیده بود و آدمی نبود كه كار زمین را بكند.
6 و مه از زمین برآمده، تمام روی زمین را سیراب میكرد.
7 خداوند خدا پس آدم را از خاك زمین بسرشت و در بینی وی روح حیات دمید، و آدم نَفْس زنده شد.
8 و خداوند خدا باغی در عدن بطرف مشرق غَرْس نمود و آن آدم را كه سرشته بود، در آنجا گذاشت.
9 و خداوند خدا هر درخت خوشنما و خوشخوراك را از زمین رویانید، و درخت حیات را در وسط باغ و درخت معرفت نیك و بد را.
10 و نهری از عدن بیرون آمد تا باغ را سیراب كند، و از آنجا منقسم گشته، چهار شعبه شد.
11 نام اول فیشون است كه تمام زمین حویله را كه در آنجا طلاست، احاطه میكند.
12 و طلای آن زمین نیكوست و در آنجا مروارید و سنگ جَزَع است.
13 و نام نهر دوم جیحون كه تمام زمین كوش را احاطه میكند.
14 و نام نهر سوم حدَّقل كه بطرف شرقی آشور جاری است. و نهر چهارم فرات.
15 پس خداوند خدا آدم را گرفت و او را در باغ عدن گذاشت تا كار آن را بكند و آن را محافظت نماید.
16 و خداوند خدا آدم را امر فرموده، گفت: «از همۀ درختان باغ بیممانعتبخور،
17 اما از درخت معرفت نیك و بد زنهار نخوری، زیرا روزی كه از آن خوردی، هرآینه خواهی مرد.»
18 و خداوند خدا گفت: «خوب نیست كه آدم تنها باشد. پس برایش معاونی موافق وی بسازم.»
19 و خداوند خدا هر حیوان صحرا و هر پرندۀ آسمان را از زمین سرشت و نزد آدم آورد تا ببیند كه چه نام خواهد نهاد و آنچه آدم هر ذیحیات را خواند، همان نام او شد.
20 پس آدم همۀ بهایم و پرندگان آسمان و همۀ حیوانات صحرا را نام نهاد. لیكن برای آدم معاونی موافق وی یافت نشد.
21 و خداوند خدا، خوابی گران بر آدم مستولی گردانید تا بخفت، و یكی از دندههایش را گرفت و گوشت در جایش پر كرد.
22 و خداوند خدا آن دنده را كه از آدم گرفته بود، زنی بنا كرد و وی را به نزد آدم آورد.
23 و آدم گفت: «همانا اینست استخوانی از استخوانهایم و گوشتی از گوشتم، از این سبب "نسا" نامیده شود زیرا كه از انسان گرفته شد.»
24 از این سبب مرد پدر و مادر خود را ترك كرده، با زن خویش خواهد پیوست و یك تن خواهند بود.
25 و آدم و زنش هر دو برهنه بودند و خجلت نداشتند.
1 و مار از همۀ حیوانات صحرا كه خداوند خدا ساخته بود، هُشیارتر بود. و به زن گفت: «آیا خدا حقیقتاً گفته است كه از همۀ درختان باغ نخورید؟»
2 زن به مار گفت: «از میوۀ درختان باغ میخوریم،
3 لكن از میوۀ درختی كهدر وسط باغ است، خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس مكنید، مبادا بمیرید.»
4 مار به زن گفت: «هر آینه نخواهید مرد،
5 بلكه خدا میداند در روزی كه از آن بخورید، چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیك و بد خواهید بود.»
6 و چون زن دید كه آن درخت برای خوراك نیكوست و بنظر خوشنما و درختی دلپذیر و دانشافزا، پس از میوهاش گرفته، بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد.
7 آنگاه چشمان هر دوِ ایشان باز شد و فهمیدند كه عریانند. پس برگهای انجیر به هم دوخته، سترها برای خویشتن ساختند.
8 و آواز خداوند خدا را شنیدند كه در هنگام وزیدن نسیم نهار در باغ میخرامید، و آدم و زنش خویشتن را از حضور خداوند خدا در میان درختان باغ پنهان كردند.
9 و خداوند خدا آدم را ندا در داد و گفت: «كجا هستی؟»
10 گفت: «چون آوازت را در باغ شنیدم، ترسان گشتم، زیرا كه عریانم. پس خود را پنهان كردم.»
11 گفت: «كه تو را آگاهانید كه عریانی؟ آیا از آن درختی كه تو را قدغن كردم كه از آن نخوری، خوردی؟»
12 آدم گفت: «این زنی كه قرین من ساختی، وی از میوۀ درخت به من داد كه خوردم.»
13 پس خداوند خدا به زن گفت: «این چه كار است كه كردی؟» زن گفت: «مار مرا اغوا نمود كه خوردم. »
14 پس خداوند خدا به مار گفت: «چونكه این كار كردی، از جمیع بهایم و از همۀ حیوانات صحرا ملعونتر هستی! بر شكمت راه خواهی رفت و تمام ایام عمرت خاك خواهی خورد.
15 و عداوت در میان تو و زن، و در میان ذُرّیت تو وذریت وی میگذارم؛ او سر تو را خواهد كوبید و تو پاشنۀ وی را خواهی كوبید.»
16 و به زن گفت: «اَلَم و حمل تو را بسیار افزون گردانم؛ با الم فرزندان خواهی زایید و اشتیاق تو به شوهرت خواهـد بود و او بر تو حكمرانی خواهد كرد.»
17 و به آدم گفت: «چونكه سخن زوجهات را شنیـدی و از آن درخت خـوردی كه امـر فرمـوده، گفتم از آن نخـوری، پـس بسبب تـو زمیـن ملعون شـد، و تمام ایام عمـرت از آن با رنـج خواهی خورد.
18 خار و خس نیز برایت خواهد رویانید و سبزههای صحرا را خواهی خورد،
19 و به عرق پیشانیات نان خواهی خورد تا حینی كه به خاك راجع گردی، كه از آن گرفته شدی زیرا كه تو خاك هستی و به خاك خواهی برگشت. »
20 و آدم زن خود را حوا نام نهاد، زیرا كه او مادر جمیع زندگان است.
21 و خداوند خدا رختها برای آدم و زنش از پوست بساخت و ایشان را پوشانید.
22 و خداوند خدا گفت: «همانا انسان مثل یكی از ما شده است، كه عارف نیك و بد گردیده. اینك مبادا دست خود را دراز كند و از درخت حیات نیز گرفته بخورَد، و تا به ابد زنده ماند.»
23 پس خداوند خدا، او را از باغ عدن بیرون كرد تا كار زمینی را كه از آن گرفته شده بود، بكند.
24 پس آدم را بیرون كرد و به طرف شرقی باغ عدن، كروبیان را مسكن داد و شمشیر آتشباری را كه به هر سو گردش میكرد تا طریق درخت حیات را محافظت كند.
1 و آدم، زن خود حوا را بشناخت و او حامله شده، قائن را زایید و گفت: «مردی از یهوه حاصل نمودم.»
2 و بار دیگر برادر او هابیل را زایید. و هابیل گلهبان بود، و قائن كاركُن زمین بود.
3 و بعد از مرور ایام، واقع شد كه قائن هدیهای از محصول زمین برای خداوند آورد.
4 و هابیل نیز از نخستزادگان گلۀ خویش و پیه آنها هدیهای آورد. و خداوند هابیل و هدیۀ او را منظور داشت،
5 اما قائن و هدیۀ او را منظور نداشت. پس خشم قائن به شدت افروخته شده، سر خود را بزیر افكند.
6 آنگاه خداوند به قائن گفت: «چرا خشمناك شدی؟ و چرا سر خود را بزیر افكندی؟
7 اگر نیكویی میكردی، آیا مقبول نمیشدی؟ و اگر نیكویی نكردی، گناه بر در، در كمین است و اشتیاق تو دارد، اما تو بر وی مسلط شوی. »
8 و قائن با برادر خود هابیل سخن گفت. و واقع شد چون در صحرا بودند، قائن بر برادر خود هابیل برخاسته، او را كشت.
9 پس خداوند به قائن گفت: «برادرت هابیل كجاست؟» گفت: «نمیدانم، مگر پاسبان برادرم هستم؟»
10 گفت: «چه كردهای؟ خون برادرت از زمین نزد من فریاد برمیآورد!
11 و اكنون تو ملعون هستی از زمینی كه دهان خود را باز كرد تا خون برادرت را از دستت فرو برد.
12 هر گاه كار زمین كنی، همانا قوت خود را دیگر به تو ندهد. و پریشان و آواره در جهان خواهی بود.»
13 قائن به خداوند گفت:«عقوبتـم از تحملـم زیـاده است.
14 اینك مـرا امـروز بـر روی زمیـن مطـرود ساختـی، و از روی تـو پنهـان خواهـم بـود. و پریشـان و آواره در جهان خواهم بود و واقع میشـود هـر كه مرا یابـد، مـرا خواهـد كشت.»
15 خداونـد بـه وی گفت: «پس هـر كه قائـن را بكشـد، هفـت چنـدان انتقـام گرفتـه شـود.» و خداونـد به قائـن نشانـیای داد كه هـر كه او را یابـد، وی را نكشــد.
16 پـس قائن از حضور خداونـد بیـرون رفـت و در زمیـن نـود، بطـرف شرقــی عـدن، ساكــن شـد.
17 و قائن زوجۀ خود را شناخت. پس حامله شده، خنوخ را زایید. و شهری بنا میكرد، و آن شهر را به اسم پسر خود، خنوخ نام نهاد.
18 و برای خنوخ عیراد متولد شد، و عیراد، مَحُویائیل را آورد، و مَحُویائیل، مَتُوشائیل را آورد، و مَتوشائیل، لَمَك را آورد.
19 و لَمَك، دو زن برای خود گرفت، یكی را عاده نام بود و دیگری را ظِلَّه.
20 و عاده، یابال را زایید. وی پدر خیمهنشینان و صاحبان مواشی بود.
21 و نام برادرش یوبال بود. وی پدر همۀ نوازندگان بربط و نی بود.
22 و ظِلَّه نیز توبل قائن را زایید، كه صانع هر آلت مس و آهن بود. و خواهر توبل قائن، نعمه بود.
23 و لَمَك به زنان خود گفت: «ای عاده و ظله، قول مرا بشنوید! ای زنان لَمَك، سخن مرا گوش گیرید! زیرا مردی را كشتم بسبب جراحت خود، و جوانی را بسبب ضرب خویش.
24 اگر برای قائن هفت چندان انتقام گرفته شود، هر آینه برای لَمَك، هفتاد و هفت چندان.»
25 پس آدم بار دیگر زن خود را شناخت، و او پسری بزاد و او را شیثنام نهاد، زیرا گفت: «خدا نسلی دیگر به من قرار داد، به عوض هابیل كه قائن او را كشت.»
26 و برای شیث نیز پسری متولد شد و او را اَنوش نامید. در آنوقت به خواندن اسم یهوه شروع كردند.
1 این است كتاب پیدایش آدم در روزی كه خدا آدم را آفرید، به شبیه خدا او را ساخت،
2 نر و ماده ایشان را آفرید. و ایشان را بركت داد و ایشـان را «آدم» نام نهـاد، در روز آفرینـش ایشـان.
3 و آدم صد و سی سال بزیست، پس پسری به شبیه و بصورت خود آورد، و او را شیث نامید.
4 و ایام آدم بعد از آوردن شیث، هشتصد سال بود، و پسران و دختران آورد.
5 پس تمام ایام آدم كه زیست، نهصد و سی سال بود كه مرد.
6 و شیث صد و پنج سال بزیست، و اَنوش را آورد.
7 و شیث بعد از آوردن اَنوش، هشتصد و هفت سال بزیست و پسران و دختران آورد.
8 و جملۀ ایام شیث، نهصد و دوازده سال بود كه مرد.
9 و اَنوش نود سال بزیست، و قینان را آورد.
10 و اَنوش بعد از آوردن قینان، هشتصد و پانزده سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
11 پس جملۀ ایام اَنوش نهصد و پنج سال بود كه مرد.
12 و قینان هفتاد سال بزیست، و مَهَلَلْئیل را آورد.
13 و قینان بعد از آوردن مَهَلَلْئیل، هشتصد و چهل سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
14 و تمامی ایام قینان، نهصد و ده سال بود كه مرد.
15 و مَهَلَلْئیل، شصت و پنج سال بزیست، و یارِد راآورد.
16 و مَهَلَلْئیل بعد از آوردن یارِد، هشتصد و سی سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
17 پس همۀ ایام مَهَلَلْئیل، هشتصد و نود و پنج سال بود كه مرد.
18 و یارِد صد و شصت و دو سال بزیست، و خنوخ را آورد.
19 و یارِد بعد از آوردن خَنوخ، هشتصد سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
20 و تمامی ایام یارِد، نهصد و شصت و دو سال بود كه مرد.
21 و خنوخ شصت و پنج سال بزیست، و مَتوشالَح را آورد.
22 و خنوخ بعد از آوردن متوشالح، سیصد سال با خدا راه میرفت و پسران و دختران آورد.
23 و همۀ ایام خنوخ، سیصد و شصت و پنج سال بود.
24 و خنوخ با خدا راه میرفت و نایاب شد، زیرا خدا او را برگرفت.
25 و متوشالح صد و هشتاد و هفت سال بزیست، و لَمَك را آورد.
26 و متوشالح بعد از آوردن لَمَك، هفتصد و هشتاد و دو سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
27 پس جملۀ ایام متوشالح، نهصد و شصت و نه سال بود كه مرد.
28 و لَمَك صد و هشتاد و دو سال بزیست، و پسری آورد
29 و وی را نوح نام نهاده گفت: «این ما را تسلی خواهد داد از اعمال ما و از محنت دستهای ما از زمینی كه خداوند آن را ملعون كرد.»
30 و لَمَك بعد از آوردن نوح، پانصد و نود و پنج سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
31 پس تمام ایام لَمَك، هفتصد و هفتاد و هفت سال بود كه مرد.
32 و نوح پانصد ساله بود، پس نوح سام و حام و یافِث را آورد.
1 و واقع شد كه چون آدمیان شروع كردند به زیاد شدن بر روی زمین و دختران برای ایشان متولد گردیدند،
2 پسران خدا دختران آدمیان را دیدند كه نیكومنظرند، و از هر كدام كه خواستند، زنان برای خویشتن میگرفتند.
3 و خداوند گفت: «روح من در انسان دائماً داوری نخواهد كرد، زیرا كه او نیز بشر است. لیكن ایام وی صد و بیست سال خواهد بود.»
4 و در آن ایام مردان تنومند در زمین بودند. و بعد از هنگامی كه پسران خدا به دختران آدمیان در آمدند و آنها برای ایشان اولاد زاییدند، ایشان جبارانی بودند كه در زمان سَلَفْ، مردان نامور شدند.
5 و خداوند دید كه شرارت انسان در زمین بسیار است، و هر تصور از خیالهای دل وی دائماً محض شرارت است.
6 و خداوند پشیمان شد كه انسان را بر زمیـن ساخته بود، و در دل خود محزون گشت.
7 و خداوند گفـت: «انسـان را كه آفریـدهام، از روی زمین محو سازم، انسان و بهایم و حشرات و پرندگان هوا را، چونكه متأسف شدم از ساختن ایشـان.»
8 اما نـوح در نظـر خداوند التفـات یافـت.
9 این است پیدایش نوح. نوح مردی عادل بود، و در عصر خود كامل. و نوح با خدا راه میرفت.
10 و نوح سه پسر آورد: سام و حام و یافث.
11 و زمین نیز بنظر خدا فاسد گردیده و زمین از ظلم پرشده بود.
12 و خدا زمین را دید كه اینك فاسد شده است، زیرا كه تمامی بشر راه خود را بر زمین فاسد كرده بودند.
13 و خدا به نوح گفت: «انتهای تمامی بشر به حضورم رسیده است، زیرا كه زمین بسبب ایشان پر از ظلم شده است. و اینك من ایشان را با زمین هلاك خواهم ساخت.
14 پس برای خود كشتیای از چوب كوفر بساز، و حُجَرات در كشتی بنا كن و درون و بیرونش را به قیر بیندا.
15 و آن را بدین تركیب بساز كه طول كشتی سیصد ذراع باشد، و عرضش پنجاه ذراع و ارتفاع آن سی ذراع.
16 و روشنیای برای كشتی بساز و آن را به ذراعی از بالا تمام كن. و درِ كشتی را در جنب آن بگذار، و طبقات تحتانی و وسطی و فوقانی بساز.
17 زیرا اینك من طوفان آب را بر زمین میآورم تا هر جسدی را كه روح حیات در آن باشد، از زیر آسمان هلاك گردانم. و هر چه بر زمین است، خواهد مرد.
18 لكن عهد خود را با تو استوار میسازم، و به كشتی در خواهی آمد، تو و پسرانت و زوجهات و ازواج پسرانت با تو.
19 و از جمیع حیوانات، از هر ذیجسدی، جفتی از همه به كشتی در خواهی آورد، تا با خویشتن زنده نگاه داری، نر و ماده باشند.
20 از پرندگان به اجناس آنها، و از بهایـم به اجنـاس آنها، و از همۀ حشـرات زمین به اجناس آنها، دودو از همه نزد تو آینـد تا زنـده نگاه داری.
21 و از هـر آذوقهای كه خورده شـود، بگیر و نـزد خود ذخیـره نما تا برای تو و آنها خوراك باشد.»
22 پس نوح چنین كرد و به هرچـه خـدا او را امر فرمـود، عمل نمـود.
1 و خداوند به نوح گفت: «تو و تمامی اهل خانهات به كشتی در آیید، زیرا تو را در این عصر به حضور خود عادل دیدم.
2 و از همۀ بهایم پاك، هفت هفت، نر و ماده با خود بگیر، و از بهایم ناپاك، دودو، نر و ماده،
3 و از پرندگان آسمان نیز هفت هفت، نر و ماده را، تا نسلی بر روی تمام زمین نگاه داری.
4 زیرا كه من بعد از هفت روز دیگر، چهل روز و چهل شب باران میبارانم، و هر موجودی را كه ساختهام، از روی زمین محو میسازم. »
5 پس نوح موافق آنچه خداوند او را امر فرموده بود، عمل نمود.
6 و نوح ششصد ساله بود، چون طوفان آب بر زمین آمد.
7 و نوح و پسرانش و زنش و زنان پسرانش با وی از آب طوفان به كشتی در آمدند.
8 از بهایم پاك و از بهایم ناپاك، و از پرندگان و از همۀ حشرات زمین،
9 دودو، نر و ماده، نزد نوح به كشتی در آمدند، چنانكه خدا نوح را امر كرده بود.
10 و واقع شد بعد از هفت روز كه آب طوفان بر زمین آمد.
11 و در سال ششصد از زندگانی نوح، در روز هفدهم از ماه دوم، در همان روز جمیع چشمههای لجۀ عظیم شكافته شد، و روزنهای آسمان گشوده.
12 و باران، چهل روز و چهل شب بر روی زمین میبارید.
13 در همان روز نوح و پسرانش، سام و حام و یافث، و زوجۀ نوح و سه زوجۀ پسرانش، با ایشان داخل كشتی شدند.
14 ایشان و همۀ حیوانات به اجناس آنها، و همۀ بهایم به اجناس آنها، و همۀ حشراتی كه بر زمین میخزند به اجناس آنها، و همۀ پرندگان بهاجناس آنها، همۀ مرغان و همۀ بالداران.
15 دودو از هر ذی جسدی كه روح حیات دارد، نزد نوح به كشتی در آمدند.
16 و آنهایی كه آمدند نر و ماده از هر ذیجسد آمدند، چنانكه خدا وی را امر فرموده بود. و خداوند در را از عقب او بست.
17 و طوفان چهل روز بر زمین میآمد، و آب همی افزود و كشتی را برداشت كه از زمین بلند شد.
18 و آب غلبه یافته، بر زمین همی افزود، و كشتی بر سطح آب میرفت.
19 و آب بر زمین زیاد و زیاد غلبه یافت، تا آنكه همۀ كوههای بلند كه زیر تمامی آسمانها بود، مستور شد.
20 پانزده ذراع بالاتر، آب غلبه یافت و كوهها مستورگردید.
21 و هر ذیجسدی كه بر زمین حركت میكرد، از پرندگان و بهایم و حیوانات و كل حشرات خزندۀ بر زمین، و جمیع آدمیان، مردند.
22 هركه دم روح حیات در بینی او بود، از هر كه در خشكی بود، مرد.
23 و خدا محو كرد هر موجودی را كه بر روی زمین بود، از آدمیان و بهایم و حشرات و پرندگان آسمان، پس از زمین محو شدند. و نوح با آنچه همراه وی در كشتی بود فقط باقی ماند.
24 و آب بر زمین صد و پنجاه روز غلبه مییافت.
1 و خدا نوح و همۀ حیوانات و همۀ بهایمی را كه با وی در كشتی بودند، بیاد آورد. و خدا بادی بر زمین وزانید و آب ساكن گردید.
2 و چشمههای لجه و روزنهای آسمان بسته شد، و باران از آسمان باز ایستاد.
3 و آب رفتهرفته از روی زمین برگشت. و بعد از انقضای صد و پنجاه روز، آب كم شد،
4 و روز هفدهم از ماه هفتم، كشتی بر كوههای آرارات قرار گرفت.
5 و تا ماه دهم، آب رفتهرفته كمتر میشد، و در روز اول از ماه دهم، قلههای كوهها ظاهر گردید.
6 و واقع شد بعد از چهل روز كه نوح دریچۀكشتی را كه ساخته بود، باز كرد.
7 و زاغ را رها كرد. او بیرون رفته، در تردد میبود تا آب از زمین خشك شد.
8 پس كبوتر را از نزد خود رها كرد تا ببیند كه آیا آب از روی زمین كم شده است.
9 اما كبوتر چون نشیمنی برای كف پای خود نیافت، زیرا كه آب در تمام روی زمین بود، نزد وی به كشتی برگشت. پس دست خود را دراز كرد و آن را گرفته نزد خود به كشتی در آورد.
10 و هفت روز دیگر نیز درنگ كرده، باز كبوتر را از كشتی رها كرد.
11 و در وقت عصر، كبوتر نزد وی برگشت، و اینك برگ زیتون تازه در منقار وی است. پس نوح دانست كه آب از روی زمین كم شده است.
12 و هفت روز دیگر نیز توقف نموده، كبوتر را رها كرد، و او دیگر نزد وی برنگشت.
13 و در سال ششصد و یكم در روز اول از ماه اول، آب از روی زمین خشك شد. پس نوح پوشش كشتی را برداشته، نگریست، و اینك روی زمین خشك بود.
14 و در روز بیست و هفتم از ماه دوم، زمین خشك شد.
15 آنگاه خدا نوح را مخاطب ساخته، گفت:
16 «از كشتی بیرون شو، تو و زوجهات و پسرانت و ازواج پسرانت با تو.
17 و همۀ حیواناتی را كه نزد خود داری، هر ذیجسدی را از پرندگان و بهایم و كل حشرات خزندۀ بر زمین، با خود بیرون آور، تا بر زمین منتشر شده، در جهان بارور و كثیر شوند.»
18 پس نوح و پسران او و زنش و زنان پسرانش، با وی بیرون آمدند.
19 و همۀ حیوانات و همۀ حشرات و همۀ پرندگان، و هر چه بر زمین حركت میكند، به اجناس آنها، از كشتی به در شدند.
20 و نوح مذبحی برای خداوند بنا كرد، و از هر بهیمۀ پاك و از هر پرندۀ پاك گرفته، قربانیهای سوختنی بر مذبح گذرانید.
21 و خداوند بوی خوش بویید وخداوند در دل خود گفت: «بعد از این دیگر زمین را بسبب انسان لعنت نكنم، زیرا كه خیال دل انسان از طفولیت بد است، و بار دیگر همۀ حیوانات را هلاك نكنم، چنانكه كردم.
22 مادامی كه جهان باقی است، زرع و حصاد، و سرما و گرما، و زمستان و تابستان، و روز و شب موقوف نخواهد شد. »
1 و خدا، نوح و پسرانش را بركت داده،بدیشان گفت: «بارور و كثیر شوید و زمین را پر سازید.
2 و خوف شما و هیبت شما بر همۀ حیوانات زمین و بر همۀ پرندگان آسمان، و بر هر چه بر زمین میخزد، و بر همۀ ماهیان دریا خواهد بود؛ به دست شما تسلیم شدهاند.
3 و هر جنبندهای كه زندگی دارد، برای شما طعام باشد. همه را چون علف سبز به شما دادم،
4 مگر گوشت را با جانش كه خون او باشد، مخورید.
5 و هر آینه انتقام خون شما را برای جان شما خواهم گرفت. از دست هر حیوان آن را خواهم گرفت. و از دست انسان، انتقام جان انسان را از دست برادرش خواهم گرفت.
6 هر كه خون انسان ریزد، خون وی به دست انسان ریخته شود، زیرا خدا انسان را به صورت خود ساخت.
7 و شما بارور و كثیر شوید، و در زمین منتشر شده، در آن بیفزایید.»
8 و خدا نوح و پسرانش را با وی خطاب كرده، گفت:
9 «اینك من عهد خود را با شما و بعد از شما با ذریت شما استوار سازم،
10 و با همۀ جانورانی كه با شما باشند، از پرندگان و بهایم وهمۀ حیوانات زمین با شما، با هر چه از كشتی بیرون آمد، حتی جمیع حیوانات زمین.
11 عهد خود را با شما استوار میگردانم كه بار دیگر هر ذیجسد از آب طوفان هلاك نشود، و طوفان بعد از این نباشد تا زمین را خراب كند. »
12 و خدا گفت: «اینست نشان عهدی كه من میبندم، در میان خود و شما، و همۀ جانورانی كه با شما باشند، نسلاً بعد نسل تا به ابد:
13 قوس خود را در ابر میگذارم، و نشان آن عهدی كه در میان من و جهان است، خواهد بود.
14 و هنگامی كه ابر را بالای زمین گسترانم، و قوس در ابر ظاهر شود،
15 آنگاه عهد خود را كه در میان من و شما و همۀ جانوران ذیجسد میباشد، بیاد خواهم آورد. و آب طوفان دیگر نخواهد بود تا هر ذیجسدی را هلاك كند.
16 و قوس در ابر خواهد بود، و آن را خواهم نگریست تا بیاد آورم آن عهد جاودانی را كه در میان خدا و همۀ جانوران است، از هر ذیجسدی كه بر زمین است. »
17 و خدا به نوح گفت: «این است نشان عهدی كه استوار ساختم در میان خود و هر ذیجسدی كه بر زمین است. »
18 و پسران نوح كه از كشتی بیرون آمدند، سام و حام و یافث بودند. و حام پدر كنعان است.
19 اینانند سه پسر نوح، و از ایشان تمامی جهان منشعب شد.
20 و نوح به فلاحت زمین شروع كرد، و تاكستانی غرس نمود.
21 و شراب نوشیده، مستشد، و در خیمۀ خود عریان گردید.
22 و حام، پدر كنعان، برهنگی پدر خود را دید و دو برادر خود را بیرون خبر داد.
23 و سام و یافث، ردا را گرفته، بر كتف خود انداختند، و پسپس رفته، برهنگی پدر خود را پوشانیدند. و روی ایشان باز پس بود كه برهنگی پدر خود را ندیدند.
24 و نوح از مستی خود به هوش آمده، دریافت كه پسر كهترش با وی چه كرده بود.
25 پس گفت: «كنعان ملعون باد! برادران خود را بندۀ بندگان باشد.»
26 و گفت: «متبارك باد یهوه خدای سام! و كنعان، بندۀ او باشد.
27 خدا یافث را وسعت دهد، و در خیمههای سام ساكن شود، و كنعان بندۀ او باشد. »
28 و نوح بعد از طوفان، سیصد و پنجاه سال زندگانی كرد.
29 پس جملۀ ایام نوح نهصد و پنجاه سال بود كه مرد.
1 این است پیدایش پسران نوح، سام و حام و یافث. و از ایشان بعد از طوفان پسران متولد شدند.
2 پسران یافث: جومَر و ماجوج و مادای و یاوان و توبال و ماشَك و تیراس.
3 و پسران جومَر: اَشكناز و رِیفات و توجَرْمَه.
4 و پسران یاوان: اَلِیشَه و تَرشیش و كَتیم و دودانیم.
5 از اینان جزایر امّتها منشعب شدند در اراضی خود، هر یكی موافق زبان و قبیلهاش در امّتهای خویش.
6 و پسران حام: كوش و مِصرایم و فوط و كنعان.
7 و پسران كوش: سِبا و حَویله و سَبْتَه و رَعْمَه و سَبْتِكا. و پسران رَعْمَه: شِبا و دَدان.
8 و كوش نِمرُود را آورد. او به جبار شدن در جهان شروع كرد.
9 وی در حضور خداوند صیادی جبار بود. از این جهت میگویند: «مثل نمرود،صیاد جبار در حضور خداوند . »
10 و ابتدای مملكت وی، بابل بود و اَرَك و اَكَدّ و كَلْنَه در زمین شِنعار.
11 از آن زمین آشور بیرون رفت، و نینوا و رَحوبوت عیر، و كالَح را بنا نهاد،
12 و ریسَن را در میان نینوا و كالَح. و آن شهری بزرگ بود.
13 و مِصرایم لُودیم و عَنامیم و لَهابیم و نَفتوحیم را آورد.
14 و فَتروسیم و كَسلوحیم را كه از ایشان فِلسطینیان پدید آمدند و كَفتوریم را.
15 و كنعان، صیدون، نخستزادۀ خود، وحَتّ را آورد.
16 و یبوسیان و اَموریان و جِرجاشیان را
17 و حِوّیان و عَرْقیان و سینیان را
18 و اَروادیان و صَماریان و حَماتیان را. و بعد از آن، قبایل كنعانیان منشعب شدند.
19 و سرحد كنعانیان از صیدون به سمت جرار تا غَزَه بود، و به سمت سُدُوم و عَمُورَه و اَدْمَه و صَبُوئیم تا به لاشَع.
20 اینانند پسران حام برحسب قبایل و زبانهای ایشان، در اراضی و امّتهای خود.
21 و از سام كه پدر جمیع بنیعابَر و برادر یافَث بزرگ بود، از او نیز اولاد متولد شد.
22 پسران سام: عیلام و آشور و اَرْفَكْشاد و لُود و اَرام.
23 و پسران اَرام: عُوص و حُول و جاتِر و ماش.
24 و اَرَفكشاد، شالِح را آورد، و شالِح، عابر را آورد.
25 و عابر را دو پسر متولد شد. یكی را فالِج نام بود، زیرا كه در ایام وی زمین منقسم شد. و نام برادرش یقْطان.
26 و یقْطان، المُوداد و شالف و حَضَرموت و یارِح را آورد،
27 و هَدُورام و اُوْزال و دِقْلَه را،
28 و عُوبال و ابیمائیل و شِبا را،
29 و اَوْفیر و حَوِیلَه و یوباب را. این همه پسران یقطان بودند.
30 و مسكن ایشان از میشا بود به سمت سَفارَه، كه كوهی از كوههای شرقیاست.
31 اینانند پسران سام برحسب قبایل و زبانهای ایشان، در اراضی خود برحسب امّتهایخویش.
32 اینانند قبایل پسران نوح، برحسب پیدایش ایشان در امّتهای خود كه از ایشان امّتهای جهان، بعد از طوفان منشعب شدند.
1 و تمام جهان را یك زبان و یك لغت بود.
2 و واقع شد كه چون از مشرق كوچ میكردند، همواریای در زمین شنعار یافتند و در آنجا سكنی گرفتند.
3 و به یكدیگر گفتند: «بیایید، خشتها بسازیم و آنها را خوب بپزیم.» و ایشان را آجر به جای سنگ بود، و قیر به جای گچ.
4 و گفتند: «بیایید شهری برای خود بنا نهیم، و برجی را كه سرش به آسمان برسد، تا نامی برای خویشتن پیدا كنیم، مبادا بر روی تمام زمین پراكنده شویم.»
5 و خداوند نزول نمود تا شهر و برجی را كه بنیآدم بنا میكردند، ملاحظه نماید.
6 و خداوند گفت: «همانا قوم یكی است و جمیع ایشان را یك زبان و این كار را شروع كردهاند، و الا´ن هیچ كاری كه قصد آن بكنند، از ایشان ممتنع نخواهد شد.
7 اكنون نازل شویم و زبان ایشان را در آنجا مشوش سازیم تا سخن یكدیگر را نفهمند.»
8 پس خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراكنده ساخت و از بنای شهر باز ماندند.
9 از آن سبب آنجا را بابل نامیدند، زیرا كه در آنجا خداوند لغت تمامی اهل جهان را مشوش ساخت. و خداوند ایشان را از آنجا بر روی تمام زمین پراكنده نمود.
10 این است پیدایش سام. چون سام صد ساله بود، اَرْفَكشاد را دو سال بعد از طوفان آورد.
11 و سام بعد از آوردن ارفكشاد، پانصد سال زندگانیكرد و پسران و دختران آورد.
12 و ارفكشاد سی و پنج سال بزیست و شالح را آورد.
13 و ارفكشاد بعد از آوردن شالح، چهار صد و سه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
14 و شالح سی سال بزیست، و عابر را آورد.
15 و شالح بعد از آوردن عابر، چهارصد و سه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
16 و عابر سی و چهار سال بزیست و فالج را آورد.
17 و عابر بعد از آوردن فالج، چهار صد و سی سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
18 و فالِج سی سال بزیست، و رَعُو را آورد.
19 و فالج بعد از آوردن رعو، دویست و نه سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
20 و رعو سی و دو سال بزیست، و سروج را آورد.
21 و رعو بعد از آوردن سَرُوْج، دویست و هفت سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
22 و سروج سی سال بزیست، و ناحور را آورد.
23 و سروج بعد از آوردن ناحور، دویست سال بزیست و پسران و دختران آورد.
24 و ناحور بیست و نه سال بزیست، و تارح را آورد.
25 و ناحور بعد از آوردن تارح، صد و نوزده سال زندگانی كرد و پسران و دختران آورد.
26 و تارح هفتاد سال بزیست، و اَبرام و ناحور و هاران را آورد.
27 و این است پیدایش تارح كه تارح، ابرام و ناحور و هاران را آورد، و هاران، لوط را آورد.
28 و هاران پیش پدر خود، تارَح در زادبوم خویش در اورِ كلدانیان بمرد.
29 و ابرام و ناحور زنان برای خود گرفتند. زن ابرام را سارای نام بود. و زن ناحور را مِلكَه نام بود، دختر هاران، پدر مِلكَه و پدر یسكَه.
30 اما سارای نازاد مانده، ولدی نیاورد.
31 پس تارح پسر خود ابرام، و نوادۀ خود لوط، پسر هاران، و عروس خود سارای، زوجۀ پسرش ابرام را برداشته، با ایشان از اور كلدانیانبیرون شدند تا به ارض كنعان بروند، و به حران رسیده، در آنجا توقف نمودند.
32 و مدت زندگانی تارح، دویست و پنج سال بود، و تارح در حران مرد.
1 و خداوند به ابرام گفت: «از ولایتخود، و از مولد خویش و از خانۀ پدر خود بسوی زمینی كه به تو نشان دهم بیرون شو،
2 و از تو امتی عظیم پیدا كنم و تو را بركت دهم، و نام تو را بزرگ سازم، و تو بركت خواهی بود.
3 و بركت دهم به آنانی كه تو را مبارك خوانند، و لعنت كنم به آنكه تو را ملعون خواند. و از تو جمیع قبایل جهان بركت خواهند یافت.»
4 پس ابرام، چنانكه خداوند بدو فرموده بود، روانه شد. و لوط همراه وی رفت. و ابرام هفتاد و پنج ساله بود، هنگامی كه از حَرّان بیرون آمد.
5 و ابرام زن خود سارای، و برادرزادۀ خود لوط، و همۀ اموال اندوختۀ خود را با اشخاصی كه در حران پیدا كرده بودند، برداشته، به عزیمت زمین كنعان بیرون شدند، و به زمین كنعان داخل شدند.
6 و ابرام در زمین میگشت تا مكان شكیم تا بلوطستان موره. و در آنوقت كنعانیان در آن زمین بودند.
7 و خداوند بر اَبرام ظاهر شده، گفت: «به ذریت تو این زمین را میبخشم.» و در آنجا مذبحی برای خداوند كه بر وی ظاهر شد، بنا نمود.
8 پس، از آنجا به كوهی كه به شرقی بیتئیل است، كوچ كرده، خیمۀ خود را برپا نمود. و بیتئیل بطرف غربی و عای بطرف شرقی آن بود. و در آنجا مذبحی برای خداوند بنا نمود و نام یهوه را خواند.
9 و ابرام طی مراحل و منازل كرده، به سمت جنوب كوچید.
10 و قحطی در آن زمین شد، و ابرام به مصر فرود آمد تا در آنجا بسر برد، زیرا كه قحط در زمین شدت میكرد.
11 و واقع شد كه چون نزدیك به ورود مصر شد، به زن خود سارای گفت: «اینك میدانم كه تو زن نیكومنظر هستی.
12 همانا چون اهل مصر تو را بینند، گویند: "این زوجۀ اوست." پس مرا بكشند و تو را زنده نگاه دارند.
13 پس بگو كه تو خواهر من هستی تا به خاطر تو برای من خیریت شود و جانم بسبب تو زنده ماند.»
14 و به مجرد ورود ابرام به مصر، اهل مصر آن زن را دیدند كه بسیار خوشمنظر اسـت.
15 و امرای فرعـون او را دیدنـد، و او را در حضـور فرعون ستودند. پس وی را به خانۀ فرعـون در آوردنـد.
16 و بخاطـر وی با ابـرام احسان نمود، و او صاحب میشها و گاوان و حماران و غلامان و كنیـزان و ماده الاغـان و شتـران شد.
17 و خداوند فرعـون و اهل خانۀ او را بسبب سارای، زوجۀ ابرام به بلایای سخت مبتلا ساخت.
18 و فرعـون ابـرام را خوانـده، گفت: «این چیست كه به من كردی؟ چرا مرا خبر ندادی كه او زوجۀ توست؟
19 چرا گفتی: او خواهر منست، كه او را به زنی گرفتم؟ و الا´ن، اینك زوجۀ تو. او را برداشته، روانه شو!»
20 آنگاه فرعون در خصوص وی، كسان خود را امر فرمود تا او را با زوجهاش و تمام مایملكش روانه نمودند.
1 و ابرام با زن خود، و تمام اموال خویش،و لوط، از مصر به جنوب آمدند.
2 و ابرام از مواشی و نقره و طلا، بسیار دولتمند بود.
3 پس، از جنوب، طی منازل كرده، به بیتئیل آمد، بدانجایی كه خیمهاش در ابتدا بود، در میان بیتئیل و عای،
4 به مقام آن مذبحی كه اول بنا نهاده بود، و در آنجا ابرام نام یهوه را خواند.
5 و لوط را نیز كه همراه ابرام بود، گله و رمه و خیمهها بود.
6 و زمین گنجایش ایشان را نداشت كه در یكجا ساكن شوند زیرا كه اندوختههای ایشان بسیار بود، و نتوانستند در یك جا سكونت كنند.
7 و در میان شبانان مواشی ابرام و شبانان مواشی لوط نزاع افتاد. و در آن هنگام كنعانیان و فَرِزّیان، ساكن زمین بودند.
8 پس ابرام به لوط گفت: «زنهار در میان من و تو، و در میان شبانان من و شبانان تو نزاعی نباشد، زیرا كه ما برادریم.
9 مگر تمام زمین پیش روی تو نیست؟ ملتمس اینكه از من جدا شوی. اگر به جانب چپ روی، من بسوی راست خواهم رفت و اگر بطرف راست روی، من به جانب چپ خواهم رفت. »
10 آنگاه لوط چشمان خود را برافراشت، و تمام وادی اردن را بدید كه همهاش مانند باغ خداوند و زمین مصر، به طرف صوغَر، سیراب بود، قبل از آنكه خداوند سدوم و عموره را خراب سازد.
11 پس لوط تمام وادی اردن را برای خود اختیار كرد، و لوط بطرف شرقی كوچ كرد، و از یكدیگر جدا شدند.
12 ابرام در زمین كنعان ماند، و لوط در بلاد وادی ساكن شد، و خیمه خود را تا سدوم نقل كرد.
13 لكن مردمان سدوم بسیارشریر و به خداوند خطاكار بودند.
14 و بعد از جدا شدن لوط از وی، خداوند به ابرام گفت: «اكنون تو چشمان خود را برافراز و از مكانی كه در آن هستی، بسوی شمال و جنوب، و مشرق و مغرب بنگر
15 زیرا تمام این زمین را كه میبینی به تو و ذریت تو تا به ابد خواهم بخشید.
16 و ذریت تو را مانند غبار زمین گردانم. چنانكه اگر كسی غبار زمین را تواند شمرد، ذریت تو نیز شمرده شود.
17 برخیز و در طول و عرض زمین گردش كن زیرا كه آن را به تو خواهم داد.»
18 و ابرام خیمۀ خود را نقل كرده، روانه شد و در بلوطستان مَمْری كه در حِبرون است، ساكن گردید، و در آنجا مذبحی برای یهوه بنا نهاد.
1 و واقع شد در ایام امرافل، مَلِك شنعار،و اریوك، مَلِكاَلاّسار، و كَدُرلاعُمر، مَلِك عیلام، و تدعال، ملك امّتها،
2 كه ایشان با بارع، مَلِك سَدُوم، و برشاع ملك عموره، و شِناب، ملك ادمه، و شَمئیبَر، ملك صبوئیم، و ملك بالع كه صوغر باشد، جنگ كردند.
3 این همه در وادی سَدّیم كه بحرالمِلْح باشد، با هم پیوستند.
4 دوازده سال، كدرلاعمر را بندگی كردند، و در سال سیزدهم، بر وی شوریدند.
5 و در سال چهاردهم، كدرلاعمر با ملوكی كه با وی بودند، آمده، رفائیان را در عَشتَروت قَرْنَین، و زوزیان را در هام، و ایمیان را در شاوه قریتَین، شكست دادند.
6 و حوریان را در كوه ایشان، سَعیر، تا ایل فاران كه متصل به صحراست.
7 پس برگشته، به عَین مِشفاط كه قادش باشد، آمدند، و تمام مرز و بوم عَمالَقه و اموریان را نیز كه در حَصّون تامار ساكن بودند، شكست دادند.
8 آنگاهملك سدوم و ملك عموره و ملك ادمه و ملك صبوئیم و ملك بالع كه صُوغَر باشد، بیرون آمده، با ایشان در وادی سدیم، صفآرایی نمودند،
9 با كدرلاعمر ملك عیلام و تدعال، ملك امّتها و امرافل، ملك شنعار و اریوك مَلِكِ الاسار، چهار ملك با پنج.
10 و وادی سَدیم پر از چاههای قیر بود. پس ملوك سدوم و عموره گریخته، در آنجا افتادند و باقیان به كوه فرار كردند.
11 و جمیع اموال سدوم و عموره را با تمامی مأكولات آنها گرفته، برفتند.
12 و لوط، برادرزادۀ اَبرام را كه در سَدوم ساكن بود، با آنچه داشت برداشته، رفتند.
13 و یكی كه نجات یافته بود آمده، ابرام عبرانی را خبر داد. و او در بلوطستان مَمری آموری كه برادر اشكول و عانر بود، ساكن بود. و ایشان با ابرام همعهد بودند.
14 چون ابرام از اسیری برادر خود آگاهی یافت، سیصد و هجده تن از خانهزادان كارآزمودۀ خود را بیرون آورده، در عقب ایشان تا دان بتاخت.
15 شبانگاه، او و ملازمانش، بر ایشان فرقه فرقه شده، ایشان را شكست داده، تا به حوبه كه به شمال دمشق واقع است، تعاقب نمودند.
16 و همۀ اموال را باز گرفت، و برادر خود، لوط و اموال او را نیز با زنان و مردان باز آورد.
17 و بعد از مراجعت وی از شكست دادن كدرلاعمر و ملوكی كه با وی بودند، ملك سُدُوم تا به وادی شاوه، كه وادی المَلِك باشد، به استقبال وی بیرون آمد.
18 و ملكیصدق، مَلِكِ سالیم، نان و شراب بیرون آورد. و او كاهن خدای تعالی بود،
19 و او را مبارك خوانده، گفت: «مبارك باد ابرام از جانب خدای تعالی، مالك آسمان و زمین.
20 ومتبارك باد خدای تعالی، كه دشمنانت را به دستت تسلیم كرد.» و او را از هر چیز، ده یك داد.
21 و ملك سدوم به ابرام گفت: «مردم را به من واگذار و اموال را برای خود نگاه دار.»
22 ابرام به ملك سدوم گفت: «دست خود را به یهوه خدای تعالی، مالك آسمان و زمین، برافراشتم،
23 كه از اموال تو رشتهای یا دُوّال نعلینی بر نگیرم، مبادا گویی "من ابرام را دولتمند ساختم".
24 مگر فقط آنچه جوانان خوردند و بهرۀ عانر و اشكول و ممری كه همراه من رفتند، ایشان بهرۀ خود را بردارند. »
1 بعد از این وقایع، كلام خداوند در رؤیا، به ابرام رسیده، گفت: «ای ابرام مترس، من سپر تو هستم، و اجر بسیار عظیم تو. »
2 ابرام گفت: «ای خداوند یهوه، مرا چه خواهی داد، و من بیاولاد میروم، و مختار خانهام، این العاذار دمشقی است؟»
3 و ابرام گفت: «اینك مرا نسلی ندادی، و خانهزادم وارث من است.»
4 در ساعت، كلام خداوند به وی در رسیده، گفت: «این وارث تو نخواهد بود، بلكه كسی كه از صُلب تو درآید، وارث تو خواهد بود.»
5 و او را بیرون آورده، گفت: «اكنون بسوی آسمان بنگر و ستارگان را بشمار، هرگاه آنها را توانی شمرد.» پس به وی گفت: «ذُرّیت تو چنین خواهد بود.»
6 و به خداوند ایمان آورد، و او، این را برای وی عدالت محسوب كرد.
7 پس وی را گفت: «من هستم یهوه كه تو را از اور كلدانیان بیرون آوردم، تا این زمین را به ارثیت، به توبخشم.»
8 گفت: «ای خداوند یهوه، به چه نشان بدانم كه وارث آن خواهم بود؟»
9 به وی گفت: «گوسالۀ مادۀ سه ساله و بز مادۀ سه ساله و قوچی سه ساله و قمری و كبوتری برای من بگیر. »
10 پس این همه را بگرفت، و آنها را از میان، دو پاره كرد، و هر پارهای را مقابل جفتش گذاشت، لكن مرغان را پاره نكرد.
11 و چون لاشخورها بر لاشهها فرود آمدند، ابرام آنها را راند.
12 و چون آفتاب غروب میكرد، خوابی گران بر ابرام مستولی شد، و اینك تاریكی ترسناك سخت، او را فرو گرفت.
13 پس به ابرام گفت: «یقین بدان كه ذُریت تو در زمینی كه از آن ایشان نباشد، غریب خواهند بود، و آنها را بندگی خواهند كرد، و آنها چهارصد سال ایشان را مظلوم خواهند داشت.
14 و بر آن امتی كه ایشان بندگان آنها خواهند بود، من داوری خواهم كرد. و بعد از آن با اموال بسیار بیرون خواهند آمد.
15 و تو نزد پدران خود به سلامتی خواهی رفت، و در پیری نیكو مدفون خواهی شد.
16 و در پشت چهارم بدینجا خواهند برگشت، زیرا گناه اَموریان هنوز تمام نشده است. »
17 و واقع شد كه چون آفتاب غروب كرده بود و تاریك شد، تنوری پر دود و چراغی مشتعل از میان آن پارهها گذر نمود.
18 در آن روز، خداوند با ابرام عهد بست و گفت: «این زمین را از نهر مصر تا به نهر عظیم، یعنی نهر فرات، به نسل تو بخشیدهام،
19 یعنی قینیان و قَنِّزیان و قَدْمونیان
20 و حِتّیان و فَرِزیان و رَفائِیان،
21 و اَمُوریان و كنعانیان و جرجاشیان و یبوسیان را. »
1 و سارای، زوجۀ ابرام، برای ویفرزندی نیاورد. و او را كنیزی مصری، هاجر نام بود.
2 پس سارای به ابرام گفت: «اینك خداوند مرا از زاییدن باز داشت. پس به كنیز من درآی، شاید از او بنا شوم.» و ابرام سخن سارای را قبول نمود.
3 و چون ده سال از اقامت ابرام در زمین كنعان سپری شد، سارای زوجۀ ابرام، كنیز خود هاجر مصری را برداشته، او را به شوهر خود، ابرام، به زنی داد.
4 پس به هاجر درآمد و او حامله شد. و چون دید كه حامله است، خاتونش بنظر وی حقیر شد.
5 و سارای به ابرام گفت: «ظلم من بر تو باد! من كنیز خود را به آغوش تو دادم و چون آثار حمل در خود دید، در نظر او حقیر شدم. خداوند در میان من و تو داوری كند.»
6 ابرام به سارای گفت: «اینك كنیز تو به دست توست، آنچه پسند نظر تو باشد، با وی بكن.» پس چون سارای با وی بنای سختی نهاد، او از نزد وی بگریخت.
7 و فرشتۀ خداوند او را نزد چشمۀ آب در بیابان، یعنی چشمهای كه به راه شور است، یافت.
8 و گفت: «ای هاجر، كنیز سارای، از كجا آمدی و كجا میروی؟» گفت: «من از حضور خاتون خود سارای گریختهام.»
9 فرشتۀ خداوند به وی گفت: «نزد خاتون خود برگرد و زیر دست او مطیع شو.»
10 و فرشتۀ خداوند به وی گفت: «ذریت تو را بسیار افزون گردانم، به حدی كه از كثرت به شماره نیایند.»
11 و فرشتۀ خداوند وی را گفت: «اینك حامله هستی و پسری خواهی زایید، و اورا اسماعیل نام خواهی نهاد، زیرا خداوند تظلم تو را شنیده است.
12 و او مردی وحشی خواهد بود، دست وی به ضد هر كس و دست هر كس به ضد او، و پیش روی همۀ برادران خود ساكن خواهد بود.»
13 و او، نام خداوند را كه با وی تكلم كرد، «اَنْتَایلرُئی» خواند، زیرا گفت: «آیا اینجا نیز به عقب او كه مرا میبیند، نگریستم.»
14 از این سبب آن چاه را «بِئَرلَحَیرُئی» نامیدند، اینك در میان قادِش و بارَد است.
15 و هاجر از ابرام پسری زایید، و ابرام پسر خود را كه هاجر زایید، اسماعیل نام نهاد.
16 و ابرام هشتاد و شش ساله بود چون هاجر اسماعیل را برای ابرام بزاد.
1 و چون ابرام نود و نه ساله بود، خداوند بر ابرام ظاهر شده، گفت: «من هستم خدای قادر مطلق. پیش روی من بخرام و كامل شو.
2 و عهد خویش را در میان خود و تو خواهم بست، و تو را بسیاربسیار كثیر خواهم گردانید.»
3 آنگاه ابرام به روی در افتاد و خدا به وی خطاب كرده، گفت:
4 «اما من اینك عهد من با توست و تو پدر اُمّتهای بسیار خواهی بود.
5 و نام تو بعد از این ابرام خوانده نشود بلكه نام تو ابراهیم خواهد بود، زیرا كه تو را پدر امتهای بسیار گردانیدم.
6 و تو را بسیار بارور نمایم و امتها از تو پدید آورم و پادشاهان از تو به وجود آیند.
7 و عهد خویش را در میان خود و تو، و ذُریتت بعد از تو، استوار گردانم كه نسلاً بعد نسل عهد جاودانی باشد، تا تو را و بعد از تو ذریت تو را خدا باشم.
8 و زمین غربت تو، یعنی تمام زمین كنعان را، به تو وبعد از تو به ذریت تو به مِلكیتِ ابدی دهم، و خدای ایشان خواهم بود.»
9 پس خدا به ابراهیم گفت: «و اما تو عهد مرا نگاه دار، تو و بعد از تو ذریت تو در نسلهای ایشان.
10 این است عهد من كه نگاه خواهید داشت، در میان من و شما و ذریت تو بعد از تو هر ذكوری از شما مختون شود،
11 و گوشت قَلَفۀ خود را مختون سازید، تا نشان آن عهدی باشد كه در میان من و شماست.
12 هر پسر هشت روزه از شما مختون شود. هر ذكوری در نسلهای شما، خواه خانهزاد خواه زرخرید، از اولاد هر اجنبی كه از ذریت تو نباشد،
13 هر خانهزاد تو و هر زر خرید تو البته مختون شود تا عهد من در گوشت شما عهد جاودانی باشد.
14 و اما هر ذكور نامختون كه گوشت قَلَفۀ او ختنه نشود، آن كس از قوم خود منقطع شود، زیرا كه عهد مرا شكسته است. »
15 و خدا به ابراهیم گفت: «اما زوجۀ تو سارای، نام او را سارای مخوان، بلكه نام او ساره باشد.
16 و او را بركت خواهم داد و پسری نیز از وی به تو خواهم بخشید. او را بركت خواهم داد و امتها از وی به وجود خواهند آمد، و ملوك امتها از وی پدید خواهند شد.»
17 آنگاه ابراهیم به روی در افتاده، بخندید و در دل خود گفت: «آیا برای مرد صد ساله پسری متولد شود و ساره در نود سالگی بزاید؟»
18 و ابراهیم به خدا گفت: «كاش كه اسماعیل در حضور تو زیست كند. »
19 خدا گفت: «به تحقیق زوجهات ساره برای تو پسری خواهد زایید، و او را اسحاق نام بنه، و عهد خود را با وی استوار خواهم داشت، تا با ذریت او بعد از او عهد ابدی باشد.
20 و اما در خصوصاسماعیل، تو را اجابت فرمودم. اینك او را بركت داده، بارور گردانم، و او را بسیار كثیر گردانم. دوازده رئیس از وی پدید آیند، و امتی عظیم از وی بوجود آورم.
21 لكن عهد خود را با اسحاق استوار خواهم ساخت، كه ساره او را بدین وقت در سال آینده برای تو خواهد زایید.»
22 و چون خدا از سخن گفتن با وی فارغ شد، از نزد ابراهیم صعود فرمود.
23 و ابراهیم پسر خود، اسماعیل و همۀ خانهزادان و زرخریدان خود را، یعنی هر ذكوری كه در خانۀ ابراهیم بود، گرفته، گوشت قَلَفۀ ایشان را در همان روز ختنه كرد، چنانكه خدا به وی امر فرموده بود.
24 و ابراهیم نود و نه ساله بود، وقتی كه گوشت قَلَفهاش مختون شد.
25 و پسرش، اسماعیل سیزده ساله بود هنگامی كه گوشت قَلَفهاش مختون شد.
26 در همان روز ابراهیم و پسرش، اسماعیل مختون گشتند.
27 و همۀ مردان خانهاش، خواه خانهزاد، خواه زرخرید از اولاد اجنبی، با وی مختون شدند.
1 و خداوند در بلوطستان ممری، بر وی ظاهر شد، و او در گرمای روز به در خیمه نشسته بود.
2 ناگاه چشمان خود را بلند كرده، دید كه اینك سه مرد در مقابل او ایستادهاند. و چون ایشان را دید، از در خیمه به استقبال ایشان شتافت، و رو بر زمین نهاد
3 و گفت: «ای مولا، اكنون اگر منظور نظر تو شدم، از نزد بندۀ خود مگذر.
4 اندك آبی بیاورند تا پای خود را شسته، در زیر درخت بیارامید،
5 و لقمۀ نانی بیاورم تا دلهای خود را تقویت دهید و پس از آن روانه شوید، زیرا برای همین، شما را بر بندۀ خود گذر افتاده است.» گفتند: «آنچه گفتی بكن.»
6 پس ابراهیم به خیمه، نزد ساره شتافت و گفت: «سه كیل از آرد مَیدَه بزودی حاضر كن و آن را خمیر كرده، گِردهها بساز.»
7 و ابراهیم به سوی رمه شتافت و گوسالۀ نازكِ خوب گرفته، به غلام خود داد تا بزودی آن را طبخ نماید.
8 پس كره و شیر و گوسالهای را كه ساخته بود، گرفته، پیش روی ایشان گذاشت، و خود در مقابل ایشان زیر درخت ایستاد تا خوردند.
9 به وی گفتند: «زوجهات ساره كجاست؟» گفت: «اینك در خیمه است.»
10 گفت: «البته موافق زمان حیات، نزد تو خواهم برگشت، و زوجهات ساره را پسری خواهد شد.» و ساره به در خیمهای كه در عقب او بود، شنید.
11 و ابراهیم و ساره پیر و سالخورده بودند، و عادت زنان از ساره منقطع شده بود.
12 پس ساره در دل خود بخندید و گفت: «آیا بعد از فرسودگیام مرا شادی خواهد بود، و آقایم نیز پیر شده است؟»
13 و خداوند به ابراهیم گفت: «ساره برای چه خندید و گفت: آیا فیالحقیقه خواهم زایید و حال آنكه پیر هستم؟
14 مگر هیچ امری نزد خداوند مشكل است؟ در وقت موعود، موافق زمان حیات، نزد تو خواهم برگشت و ساره را پسری خواهد شد.»
15 آنگاه ساره انكار كرده، گفت: »نخندیدم»، چونكه ترسید. گفت: «نی، بلكه خندیدی«.
16 پس، آن مردان از آنجا برخاسته، متوجه سُدُوم شدند، و ابراهیم ایشان را مشایعت نمود.
17 و خداوند گفت: «آیا آنچه من میكنم، از ابراهیم مخفی دارم؟
18 و حال آنكه از ابراهیم هر آینه امتی بزرگ و زورآور پدید خواهد آمد، و جمیع امتهای جهان از او بركت خواهند یافت.
19 زیرا او را میشناسم كه فرزندان و اهل خانۀ خود را بعد از خود امر خواهد فرمود تا طریق خداوند را حفظ نمایند، و عدالت و انصاف را بجا آورند، تا خداوند آنچه به ابراهیم گفته است، به وی برساند.»
20 پس خداوند گفت: «چونكه فریاد سُدوم و عَموره زیاد شده است، و خطایای ایشان بسیار گران،
21 اكنون نازل میشوم تا ببینم موافق این فریادی كه به من رسیده، بالتّمام كردهاند. والاّ خواهم دانست.»
22 آنگاه آن مردان از آنجا بسوی سدوم متوجه شده، برفتند. و ابراهیم در حضور خداوند هنوز ایستاده بود.
23 و ابراهیم نزدیك آمده، گفت: «آیا عادل را با شریر هلاك خواهی كرد؟
24 شاید در شهر پنجاه عادل باشند، آیا آن را هلاك خواهی كرد و آن مكان را بخاطر آن پنجاه عادل كه در آن باشند، نجات نخواهی داد؟
25 حاشا از تو كه مثل این كار بكنی كه عادلان را با شریران هلاك سازی و عادل و شریر مساوی باشند. حاشا از تو! آیا داور تمام جهان، انصاف نخواهد كرد؟»
26 خداوند گفت: «اگر پنجاه عادل در شهر سدوم یابم، هر آینه تمام آن مكان را به خاطر ایشان رهایی دهم.»
27 ابراهیم در جواب گفت: «اینك من كه خاك و خاكستر هستم، جرأت كردم كه به خداوند سخن گویم.
28 شاید از آن پنجاه عادل، پنج كم باشد. آیا تمام شهر را بسبب پنج، هلاك خواهی كرد؟» گفت: «اگر چهل و پنج در آنجا یابم، آن را هلاكنكنم.»
29 بار دیگر بدو عرض كرده، گفت: «هر گاه در آنجا چهل یافت شوند؟» گفت: «به خاطر چهل آن را نكنم.»
30 گفت: «زنهار غضب خداوند افروخته نشود تا سخن گویم. شاید در آنجا سی پیدا شوند؟» گفت: «اگر در آنجا سی یابم، این كار را نخواهم كرد.»
31 گفت: «اینك جرأت كردم كه به خداوند عرض كنم. اگر بیست در آنجا یافت شوند؟» گفت: «به خاطر بیست آن را هلاك نكنم.»
32 گفت: «خشم خداوند، افروخته نشود تا این دفعه را فقط عرض كنم، شاید ده در آنجا یافت شوند؟» گفت: «به خاطر ده آن را هلاك نخواهم ساخت. »
33 پس خداوند چون گفتگو را با ابراهیم به اتمام رسانید، برفت و ابراهیم به مكان خویش مراجعت كرد.
1 و وقت عصر، آن دو فرشته وارد سُدوم شدند، و لوط به دروازۀ سدوم نشسته بود. و چون لوط ایشان را بدید، به استقبال ایشان برخاسته، رو بر زمین نهاد
2 و گفت: «اینك اكنون ای آقایان من، به خانۀ بندۀ خود بیایید، و شب را بسر برید، و پایهای خود را بشویید و بامدادان برخاسته، راه خود را پیش گیرید.» گفتند: «نی، بلكه شب را در كوچه بسر بریم.»
3 اما چون ایشان را الحاح بسیار نمود، با او آمده، به خانهاش داخل شدند، و برای ایشان ضیافتی نمود و نان فطیر پخت، پس تناول كردند.
4 و به خواب هنوز نرفته بودند كه مردان شهر، یعنی مردم سدوم، از جوان و پیر، تمام قوم از هر جانب، خانۀ وی را احاطه كردند
5 و به لوط ندا در داده، گفتند: «آن دو مردكه امشب به نزد تو درآمدند، كجا هستند؟ آنها را نزد ما بیرون آور تا ایشان را بشناسیم.»
6 آنگاه لوط نزد ایشان، بدرگاه بیرون آمد و در را از عقب خود ببست
7 و گفت: «ای برادران من، زنهار بدی مكنید.
8 اینك من دو دختر دارم كه مرد را نشناختهاند. ایشان را الا´ن نزد شما بیرون آورم و آنچه در نظر شما پسند آید، با ایشان بكنید. لكن كاری بدین دو مرد ندارید، زیرا كه برای همین زیر سایۀ سقف من آمدهاند.»
9 گفتند: «دور شو.» و گفتند: «این یكی آمد تا نزیل ما شود و پیوسته داوری میكند. الا´ن با تو از ایشان بدتر كنیم.» پس بر آن مرد، یعنی لوط، بشدت هجوم آورده، نزدیك آمدند تا در را بشكنند.
10 آنگاه آن دو مرد، دست خود را پیش آورده، لوط را نزد خود به خانه درآوردند و در را بستند.
11 اما آن اشخاصی را كه به در خانه بودند، از خُرد و بزرگ، به كوری مبتلا كردند، كه از جُستنِ در، خویشتن را خسته ساختند.
12 و آن دو مرد به لوط گفتند: «آیا كسی دیگر دراینجا داری؟ دامادان و پسران و دختران خود و هر كه را در شهر داری، از این مكان بیرون آور،
13 زیرا كه ما این مكان را هلاك خواهیم ساخت، چونكه فریاد شدید ایشان به حضور خداوند رسیده و خداوند ما را فرستاده است تا آن را هلاك كنیم.»
14 پس لوط بیرون رفته، با دامادان خود كه دختران او را گرفتند، مكالمه كرده، گفت: «برخیزید و از این مكان بیرون شوید، زیرا خداوند این شهر را هلاك میكند.» اما بنظر دامادان مسخره آمد.
15 و هنگام طلوع فجر، آن دو فرشته، لوط راشتابانیده، گفتند: «برخیز و زن خود را با این دو دختر كه حاضرند بردار، مبادا در گناه شهر هلاك شوی.»
16 و چون تأخیر مینمود، آن مردان، دست او و دست زنش و دست هر دو دخترش را گرفتند، چونكه خداوند بر وی شفقت نمود و او را بیرون آورده، در خارج شهر گذاشتند.
17 و واقع شد چون ایشان را بیرون آورده بودند كه یكی به وی گفت: «جان خود را دریاب و از عقب منگر، و در تمام وادی مَایست، بلكه به كوه بگریز، مبادا هلاك شوی.»
18 لوط بدیشان گفت: «ای آقا چنین مباد!
19 همانا بندهات در نظرت التفات یافته است و احسانی عظیم به من كردی كه جانم را رستگار ساختی، و من قدرت آن ندارم كه به كوه فرار كنم، مبادا این بلا مرا فرو گیرد و بمیرم.
20 اینك این شهر نزدیك است تا بدان فرار كنم، و نیز صغیر است. اِذن بده تا بدان فرار كنم. آیا صغیر نیست، تا جانم زنده ماند.»
21 بدو گفت: «اینك در این امر نیز تو را اجابت فرمودم، تا شهری را كه سفارش آن را نمودی، واژگون نسازم.
22 بدان جا بزودی فرار كن، زیرا كه تا تو بدانجا نرسی، هیچ نمیتوانم كرد.» از این سبب آن شهر مسمّی به صوغر شد.
23 و چون آفتاب بر زمین طلوع كرد، لوط به صُوغر داخل شد.
24 آنگاه خداوند بر سدوم و عموره، گوگرد و آتش، از حضور خداوند از آسمان بارانید.
25 و آن شهرها، و تمام وادی، و جمیع سكنۀ شهرها و نباتات زمین را واژگون ساخت.
26 اما زن او، از عقب خود نگریسته، ستونی از نمك گردید.
27 بامدادان، ابراهیم برخاست و به سوی آنمكانی كه در آن به حضور خداوند ایستاده بود، رفت.
28 و چون به سوی سدوم و عموره، و تمام زمین وادی نظر انداخت، دید كه اینك دود آن زمین، چون دود كوره بالا میرود.
29 و هنگامی كه خدا شهرهای وادی را هلاك كرد، خدا ابراهیم را به یاد آورد، و لوط را از آن انقلاب بیرون آورد، چون آن شهرهایی را كه لوط در آنها ساكن بود، واژگون ساخت.
30 و لوط از صوغر برآمد و با دو دختر خود در كوه ساكن شد زیرا ترسید كه در صوغر بماند. پس با دو دختر خود در مَغاره سُكْنی گرفت.
31 و دختر بزرگ به كوچك گفت: «پدر ما پیر شده و مردی بر روی زمین نیست كه برحسب عادت كل جهان، به ما در آید.
32 بیا تا پدر خود را شراب بنوشانیم، و با او همبستر شویم، تا نسلی از پدر خود نگاه داریم.»
33 پس در همان شب، پدر خود را شراب نوشانیدند، و دختر بزرگ آمده با پدر خویش همخواب شد، و او از خوابیدن و برخاستن وی آگاه نشد.
34 و واقع شد كه روز دیگر، بزرگ به كوچك گفت: «اینك دوش با پدرم همخواب شدم، امشب نیز او را شراب بنوشانیم، و تو بیا و با وی همخواب شو، تا نسلی از پدر خود نگاه داریم.»
35 آن شب نیز پدر خود را شراب نوشانیدند، و دختر كوچك همخواب وی شد، و او از خوابیدن و برخاستن وی آگاه نشد.
36 پس هر دو دختر لوط از پدر خود حامله شدند.
37 و آن بزرگ، پسری زاییده، او را موآب نام نهاد، و او تا امروز پدر موآبیان است.
38 و كوچك نیزپسری بزاد، و او را بنعَمّی نام نهاد. وی تا بحال پدر بنیعمون است.
1 پس ابراهیم از آنجا بسوی ارضجنوبی كوچ كرد، و در میان قادش و شور ساكن شد و در جِرار منزل گرفت.
2 و ابراهیم در خصوص زن خود، ساره، گفت كه «او خواهر من است.» و ابیملك، ملك جرار، فرستاده، ساره را گرفت.
3 و خدا در رؤیای شب، بر اَبیمَلِك ظاهر شده، به وی گفت: «اینك تو مردهای بسبب این زن كه گرفتی، زیرا كه زوجۀ دیگری میباشد.»
4 و ابیملك، هنوز به او نزدیكی نكرده بود. پس گفت: «ای خداوند، آیا امتی عادل را هلاك خواهی كرد؟
5 مگر او به من نگفت كه "او خواهر من است"، و او نیز خود گفت كه "او برادر من است؟" به ساده دلی و پاك دستی خود این را كردم.»
6 خدا وی را در رؤیا گفت: «من نیز میدانم كه این را به ساده دلی خود كردی، و من نیز تو را نگاه داشتم كه به من خطا نورزی، و از این سبب نگذاشتم كه او را لمس نمایی.
7 پس الا´ن زوجۀ این مرد را رد كن، زیرا كه او نبی است، و برای تو دعا خواهد كرد تا زنده بمانی، و اگر او را رد نكنی، بدان كه تو و هر كه از آن تو باشد، هر آینه خواهید مرد. »
8 بامدادان، ابیملك برخاسته، جمیع خادمان خود را طلبیده، همۀ این امور را به سمع ایشان رسانید، و ایشان بسیار ترسان شدند.
9 پس ابیملك، ابراهیم را خوانده، بدو گفت: «به ما چه كردی؟ و به تو چه گناه كرده بودم، كه بر من و برمملكت من گناهی عظیم آوردی و كارهای ناكردنی به من كردی؟»
10 و ابیملك به ابراهیم گفت: «چه دیدی كه این كار را كردی؟»
11 ابراهیم گفت: «زیرا گمان بردم كه خداترسی در این مكان نباشد، و مرا به جهت زوجهام خواهند كُشت.
12 و فیالواقع نیز او خواهر من است، دختر پدرم، اما نه دختر مادرم، و زوجۀ من شد.
13 و هنگامی كه خدا مرا از خانۀ پدرم آواره كرد، او را گفتم: احسانی كه به من باید كرد، این است كه هر جا برویم، دربارۀ من بگویی كه او برادر من است.»
14 پس ابیملك، گوسفندان و گاوان و غلامان و كنیزان گرفته، به ابراهیم بخشید، و زوجهاش ساره را به وی رد كرد.
15 و ابیملك گفت: «اینك زمین من پیش روی توست. هر جا كه پسند نظرت افتد، ساكن شو.»
16 و به ساره گفت: «اینك هزار مثقال نقره به برادرت دادم، همانا او برای تو پردۀ چشم است، نزد همۀ كسانی كه با تو هستند، و نزد همۀ دیگران، پس انصاف تو داده شد.»
17 و ابراهیم نزد خدا دعا كرد. و خدا ابیملك، و زوجۀ او و كنیزانش را شفا بخشید، تا اولاد بهم رسانیدند،
18 زیرا خداوند ، رَحِمهای تمام اهل بیت ابیملك را بخاطر ساره، زوجۀ ابراهیم بسته بود.
1 و خداوند برحسب وعدۀ خود، از ساره تفقد نمود، و خداوند ، آنچه را به ساره گفته بود، بجا آورد.
2 و ساره حامله شده، از ابراهیم در پیریاش، پسری زایید، در وقتی كه خدا به وی گفته بود.
3 و ابراهیم، پسر مولود خود را، كه ساره از وی زایید، اسحاق نام نهاد.
4 وابراهیم پسر خود اسحاق را، چون هشت روزه بود، مختون ساخت، چنانكه خدا او را امر فرموده بود.
5 و ابراهیم، در هنگام ولادت پسرش، اسحاق، صد ساله بود.
6 و ساره گفت: «خدا خنده برای من ساخت، و هر كه بشنود، با من خواهد خندید.»
7 و گفت: «كه بود كه به ابراهیم بگوید، ساره اولاد را شیر خواهد داد؟ زیرا كه پسری برای وی در پیریاش زاییدم.»
8 و آن پسر نمو كرد، تا او را از شیر باز گرفتند. و در روزی كه اسحاق را از شیر باز داشتند، ابراهیم ضیافتی عظیم كرد.
9 آنگاه ساره، پسر هاجر مصری را كه از ابراهیم زاییده بود، دید كه خنده میكند.
10 پس به ابراهیم گفت: «این كنیز را با پسرش بیرون كن، زیرا كه پسر كنیز با پسر من اسحاق، وارث نخواهد بود.»
11 اما این امر، بنظر ابراهیم، دربارۀ پسرش بسیار سخت آمد.
12 خدا به ابراهیم گفت: «دربارۀ پسر خود و كنیزت، بنظرت سخت نیاید، بلكه هر آنچه ساره به تو گفته است، سخن او را بشنو، زیرا كه ذریت تو از اسحاق خوانده خواهد شد.
13 و از پسر كنیز نیز اُمّتی بوجود آورم، زیرا كه او نسل توست.»
14 بامدادان، ابراهیم برخاسته، نان و مَشكی از آب گرفته، به هاجر داد، و آنها را بر دوش وی نهاد، و او را با پسر روانه كرد. پس رفت، و در بیابان بئرشبع میگشت.
15 و چون آب مشك تمام شد، پسر را زیر بوتهای گذاشت.
16 و به مسافت تیر پرتابی رفته، در مقابل وی بنشست، زیرا گفت: «موت پسر را نبینم.» ودر مقابل او نشسته، آواز خود را بلند كرد و بگریست.
17 و خدا آواز پسر را بشنید و فرشتۀ خدا از آسمان، هاجر را ندا كرده، وی را گفت: «ای هاجر، تو را چه شد؟ ترسان مباش، زیرا خدا آواز پسر را در آنجایی كه اوست، شنیده است.
18 برخیز و پسر را برداشته، او را به دست خود بگیر، زیرا كه از او اُمّتی عظیم بوجود خواهم آورد.»
19 و خدا چشمان او را باز كرد تا چاه آبی دید. پس رفته، مشك را از آب پر كرد و پسر را نوشانید.
20 و خدا با آن پسر میبود. و او نمو كرده، ساكن صحرا شد، و در تیراندازی بزرگ گردید.
21 و در صحرای فاران، ساكن شد. و مادرش زنی از زمین مصر برایش گرفت.
22 و واقع شد در آن زمانی كه ابیملك و فیكول كه سپهسالار او بود، ابراهیم را عرض كرده، گفتند كه «خدا در آنچه میكنی با توست.
23 اكنون برای من در اینجا به خدا سوگند بخور كه با من و نسل من و ذریت من خیانت نخواهی كرد، بلكه برحسب احسانی كه با تو كردهام، با من و با زمینی كه در آن غربت پذیرفتی، عمل خواهی نمود.»
24 ابراهیم گفت: «من سوگند میخورم.»
25 و ابراهیم ابیملك را تنبیه كرد، بسبب چاه آبی كه خادمان ابیملك، از او به زور گرفته بودند.
26 ابیملك گفت: «نمیدانم كیست كه این كار را كرده است، و تو نیز مرا خبر ندادی، و من هم تا امروز نشنیده بودم.»
27 و ابراهیم، گوسفندان و گاوان گرفته، به ابیمَلِك داد، و با یكدیگر عهد بستند.
28 و ابراهیم هفت بره از گله جدا ساخت.و ابیملك به ابراهیم گفت: «این هفت برۀ ماده كه جدا ساختی چیست؟»
29 گفت: «كه این هفت برۀ ماده را از دست من قبول فرمای، تا شهادت باشد كه این چاه را من حفر نمودم.»
30 از این سبب، آن مكان را بئرشبع نامید، زیرا كه در آنجا با یكدیگر قسم خوردند.
31 و چون آن عهد را در بِئَرشِبَع بسته بودند، ابیملك با سپهسالار خود فیكول برخاسته، به زمین فلسطینیان مراجعت كردند.
32 و ابراهیم در بئرشبع، شورهكزی غرس نمود، و در آنجا به نام یهوه، خدای سرمدی، دعا نمود.
33 پس ابراهیم در زمین فلسطینیان ایام بسیاری بسر برد.
34 در ترجمه قدیم چنین آیه ای وجود ندارد.
1 و واقع شد بعد از این وقایع، كه خدا ابراهیم را امتحان كرده، بدو گفت: «ای ابراهیم!» عرض كرد: «لبیك.»
2 گفت: «اكنون پسر خود را، كه یگانۀ توست و او را دوست میداری، یعنی اسحاق را بردار و به زمین موریا برو، و او را در آنجا، بر یكی از كوههایی كه به تو نشان میدهم، برای قربانی سوختنی بگذران.»
3 بامدادان، ابراهیم برخاسته، الاغ خود را بیاراست، و دو نفر از نوكران خود را با پسر خویش اسحاق، برداشته و هیزم برای قربانی سوختنی شكسته، روانه شد، و به سوی آن مكانی كه خدا او را فرموده بود، رفت.
4 و در روز سوم، ابراهیم چشمان خود را بلند كرده، آن مكان را از دور دید.
5 آنگاه ابراهیم، به خادمان خود گفت: «شما در اینجا نزد الاغ بمانید، تا من با پسر بدانجا رویم، و عبادت كرده، نزد شما بازآییم. »
6 پس ابراهیم، هیزم قربانی سوختنی را گرفته، بر پسر خود اسحاق نهاد، و آتش و كارد را به دست خود گرفت؛ و هر دو با هم میرفتند.
7 و اسحاق پدر خود، ابراهیم را خطاب كرده، گفت: «ای پدر من!» گفت: «ای پسر من لبیك؟» گفت: «اینك آتش و هیزم، لكن برۀ قربانی كجاست؟»
8 ابراهیم گفت: «ای پسر من، خدا برۀ قربانی را برای خود مهیا خواهد ساخت.» و هر دو با هم رفتند.
9 چون بدان مكانی كه خدا بدو فرموده بود، رسیدند، ابراهیم در آنجا مذبح را بنا نمود، و هیزم را بر هم نهاد، و پسر خود، اسحاق را بسته، بالای هیزم، بر مذبح گذاشت.
10 و ابراهیم، دست خود را دراز كرده، كارد را گرفت تا پسر خویش را ذبح نماید.
11 در حال، فرشتۀ خداوند از آسمان وی را ندا درداد و گفت: «ای ابراهیم! ای ابراهیم!» عرض كرد: «لبیك.»
12 گفت: «دست خود را بر پسر دراز مكن، و بدو هیچ مكن، زیرا كه الا´ن دانستم كه تو از خدا میترسی، چونكه پسر یگانۀ خود را از من دریغ نداشتی.»
13 آنگاه، ابراهیم، چشمان خود را بلند كرده، دید كه اینك قوچی، در عقب وی، در بیشهای، به شاخهایش گرفتار شده. پس ابراهیم رفت و قوچ را گرفته، آن را در عوض پسر خود، برای قربانی سوختنی گذرانید.
14 و ابراهیم آن موضع را «یهوه یری» نامید، چنانكه تا امروز گفته میشود: «در كوه، یهوه، دیده خواهد شد. »
15 بار دیگر فرشتۀ خداوند ، به ابراهیم از آسمان ندا در داد
16 و گفت: « خداوند میگوید: به ذات خود قسم میخورم، چونكه این كار راكردی و پسر یگانۀ خود را دریغ نداشتی،
17 هر آینه تو را بركت دهم، و ذریت تو را كثیر سازم، مانند ستارگان آسمان، و مثل ریگهایی كه بر كنارۀ دریاست. و ذریت تو دروازههای دشمنان خود را متصرف خواهند شد.
18 و از ذریت تو، جمیع امتهای زمین بركت خواهند یافت، چونكه قول مرا شنیدی.»
19 پس ابراهیم نزد نوكران خود برگشت. و ایشان برخاسته، به بِئَرشَبَع با هم آمدند، و ابراهیم در بئرشبع ساكن شد.
20 و واقع شد بعد از این امور، كه به ابراهیم خبر داده، گفتند: «اینك مِلْكَه نیز برای برادرت ناحور، پسران زاییده است.
21 یعنی نخستزادۀ او عوص، و برادرش بوز و قَمُوئیل، پدر اَرام،
22 و كاسَد و حَزُو و فِلداش و یدلاف و بَتُوئیل.»
23 و بتوئیل، رِفقَه را آورده است. این هشت را، ملكه برای ناحور، برادر ابراهیم زایید.
24 و كنیز او كه رَؤمَه نام داشت، او نیز طابَح و جاحَم و تاحَش و مَعَكَه را زایید.
1 و ایام زندگانی ساره، صد و بیست و هفت سال بود. این است سالهای عمر ساره.
2 و ساره در قریۀ اربع كه حبرون باشد، در زمین كنعان مرد. و ابراهیم آمد تا برای ساره ماتم و گریه كند.
3 و ابراهیم از نزد مِیت خود برخاست و بنیحِت را خطاب كرده، گفت:
4 «من نزد شما غریب و نزیل هستم. قبری از نزد خود بهملكیت من دهید، تا میت خود را از پیش روی خود دفن كنم.»
5 پس بنیحت در جواب ابراهیم گفتند:
6 «ای مولای من، سخن ما را بشنو. تو در میان ما رئیس خدا هستی. در بهترین مقبرههای ما میت خود را دفن كن. هیچ كدام از ما، قبر خویش را از تو دریغ نخواهد داشت كه میت خود را دفن كنی.»
7 پس ابراهیم برخاست، و نزد اهل آن زمین، یعنی بنیحت، تعظیم نمود.
8 و ایشان را خطاب كرده، گفت: «اگر مَرْضَی شما باشد كه میت خود را از نزد خود دفن كنم، سخن مرا بشنوید و به عفرون بن صوحار، برای من سفارش كنید،
9 تا مغارۀ مَكفیله را كه از املاك او در كنار زمینش واقع است، به من دهد، به قیمت تمام، در میان شما برای قبر، به ملكیت من بسپارد. »
10 و عفرون در میان بنیحت نشسته بود. پس عفرونِ حتی، در مسامع بنیحت، یعنی همه كه به دروازۀ شهر او داخل میشدند، در جواب ابراهیم گفت:
11 «ای مولای من، نی، سخن مرا بشنو، آن زمین را به تو میبخشم، و مغارهای را كه در آن است به تو میدهم، بحضور ابنای قوم خود، آن را به تو میبخشم. میت خود را دفن كن. »
12 پس ابراهیم نزد اهل آن زمین تعظیم نمود،
13 و عفرون را به مسامع اهل زمین خطاب كرده، گفت: «اگر تو راضی هستی، التماس دارم عرض مرا اجابت كنی. قیمت زمین را به تو میدهم، از من قبول فرمای، تا در آنجا میت خود را دفن كنم.»
14 عفرون در جواب ابراهیم گفت:
15 «ای مولای من، از من بشنو، قیمت زمین چهارصد مثقال نقره است، این در میان من و تو چیست؟ میت خود را دفن كن. »
16 پس ابراهیم سخن عفرون را اجابت نمود، و آن مبلغی را كه در مسامع بنیحت گفته بود،یعنی چهارصد مثقال نقرۀ رایج المعامله، به نزد عفرون وزن كرد.
17 پس زمین عفرون، كه در مَكفِیله، برابر ممری واقع است، یعنی زمین و مغارهای كه در آن است، با همۀ درختانی كه در آن زمین، و در تمامی حدود و حوالی آن بود، مقرر شد
18 به ملكیت ابراهیم، بحضور بنیحت، یعنی همه كه به دروازۀ شهرش داخل میشدند.
19 از آن پس، ابراهیم، زوجۀ خود ساره را در مغارۀ صحرای مكفیله، در مقابل ممری، كه حبرون باشد، در زمین كنعان دفن كرد.
20 و آن صحرا، با مغارهای كه در آن است، از جانب بنیحت، به ملكیت ابراهیم به جهت قبر مقرر شد.
1 خداوند ، ابراهیم را در هر چیز بركت داد.
2 و ابراهیم به خادم خود كه بزرگ خانۀ وی و بر تمام مایملك او مختار بود، گفت: «اكنون دست خود را زیر ران من بگذار.
3 و به یهوه، خدای آسمان و خدای زمین، تو را قسم میدهم، كه زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در میان ایشان ساكنم نگیری،
4 بلكه به ولایت من و به مولدم بروی، و از آنجا زنی برای پسرم اسحاق بگیری.»
5 خادم به وی گفت: «شاید آن زن راضی نباشد كه با من بدین زمین بیاید؟ آیا پسرت را بدان زمینی كه از آن بیرون آمدی، بازبرم؟»
6 ابراهیم وی را گفت: «زنهار، پسر مرا بدانجا باز مبری.
7 یهوه، خـدای آسمـان كه مرا از خانۀ پدرم و از زمین مولَد من بیرون آورد و به من تكلم كرد و قسم خورده، گفت: "كه این زمین را به ذریت تو خواهم داد." او فرشتۀ خود را پیش روی تو خواهد فرستاد، تا زنی برای پسرم از آنجا بگیری.
8 اما اگر آن زن از آمدن با تو رضا ندهد، از این قسم من بری خواهی بود، لیكن زنهار پسر مرا بدانجا باز نبری.»
9 پس خادم دست خود را زیر ران آقای خود ابراهیم نهاد، و در این امر برای او قسم خورد.
10 و خادم ده شتر، از شتران آقای خود گرفته، برفت. و همۀ اموال مولایش به دست او بود. پس روانه شده، به شهر ناحور در اَرام نهرین آمد.
11 و به وقت عصر، هنگامی كه زنان برای كشیدن آب بیرون میآمدند، شتران خود را در خارج شهر، بر لب چاه آب خوابانید.
12 و گفت: «ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، امروز مرا كامیاب بفرما، و با آقایم ابراهیم احسان بنما.
13 اینك من بر این چشمۀ آب ایستادهام، و دختران اهل این شهر، به جهت كشیدن آب بیرون میآیند.
14 پس چنین بشود كه آن دختری كه به وی گویم: "سبوی خود را فرودآر تا بنوشم"، و او گوید: "بنوش و شترانت را نیز سیراب كنم"، همان باشد كه نصیب بندۀ خود اسحاق كرده باشی، تا بدین، بدانم كه با آقایم احسان فرمودهای. »
15 و او هنوز از سخن گفتن فارغ نشده بود كه ناگاه، رِفقَه، دختر بتوئیل، پسر مِلكه، زن ناحور، برادر ابراهیم، بیرون آمد و سبویی بر كتف داشت.
16 و آن دختر بسیار نیكومنظر و باكره بود، و مردی او را نشناخته بود. پس به چشمه فرورفت، و سبوی خود را پر كرده، بالا آمد.
17 آنگاه خادم به استقبال او بشتافت و گفت: «جرعهای آب از سبوی خود به من بنوشان.»
18 گفت: «ای آقای من بنوش»، و سبوی خود را بزودی بر دست خود فرودآورده، او را نوشانید.
19 و چون از نوشانیدنش فارغ شد، گفت: «برای شترانت نیز بكشم تا از نوشیدن بازایستند.»
20 پس سبویخود را بزودی در آبخور خالی كرد و باز به سوی چاه، برای كشیدن بدوید، و از بهر همۀ شترانش كشید.
21 و آن مرد بر وی چشم دوخته بود و سكوت داشت، تا بداند كه خداوند ، سفر او را خیریتاثر نموده است یا نه.
22 و واقع شد چون شتران از نوشیدن باز ایستادند كه آن مرد حلقۀ طلای نیم مثقال وزن، و دو ابرنجین برای دستهایش، كه ده مثقال طلا وزن آنها بود، بیرون آورد
23 و گفت: «به من بگو كه دختر كیستی؟ آیا در خانۀ پدرت جایی برای ما باشد تا شب را بسر بریم؟»
24 وی را گفت: «من دختر بتوئیل، پسر ملكه كه او را از ناحور زایید، میباشم.»
25 و بدو گفت: «نزد ما كاه و علف فراوان است، و جای نیز برای منزل.»
26 آنگاه آن مرد خم شد، خداوند را پرستش نمود
27 و گفت: «متبارك باد یهوه، خدای آقایم ابراهیم، كه لطف و وفای خود را از آقایم دریغ نداشت، و چون من در راه بودم، خداوند مرا به خانۀ برادران آقایم راهنمایی فرمود. »
28 پس آن دختر دوان دوان رفته، اهل خانۀ مادر خویش را از این وقایع خبر داد.
29 و رفقه را برادری لابان نام بود. پس لابان به نزد آن مرد، به سر چشمه، دوان دوان بیرون آمد.
30 و واقع شد كه چون آن حلقه و ابرنجینها را بر دستهای خواهر خود دید، و سخنهای خواهر خود، رفقه را شنید كه میگفت آن مرد چنین به من گفته است، به نزد وی آمد. و اینك نزد شتران به سر چشمه ایستاده بود.
31 و گفت: «ای مبارك خداوند ، بیا، چرا بیرون ایستادهای؟ من خانه را و منزلی برای شتران مهیا ساختهام.»
32 پس آن مرد به خانه درآمد، و لابان شتران را باز كرد، و كاه و علف به شتران داد، و آب به جهت شستن پایهایش وپایهای رفقایش آورد.
33 و غذا پیش او نهادند. وی گفت: «تا مقصود خود را بازنگویم، چیزی نخورم.» گفت: «بگو. »
34 گفت: «من خادم ابراهیم هستم.
35 و خداوند ، آقای مرا بسیار بركت داده و او بزرگ شده است، و گلهها و رمهها و نقره و طلا و غلامان و كنیزان و شتران و الاغان بدو داده است.
36 و زوجۀ آقایم ساره، بعد از پیر شدن، پسری برای آقایم زایید، و آنچه دارد، بدو داده است.
37 و آقایم مرا قسم داد و گفت كه "زنی برای پسرم از دختران كنعانیان كه در زمین ایشان ساكنم، نگیری.
38 بلكه به خانۀ پدرم و به قبیلۀ من بروی، و زنی برای پسرم بگیری."
39 و به آقای خود گفتم: "شاید آن زن همراه من نیاید؟"
40 او به من گفت: "یهوه كه به حضور او سالك بودهام، فرشتۀ خود را با تو خواهد فرستاد، و سفر تو را خیریتاثر خواهد گردانید، تا زنی برای پسرم از قبیلهام و از خانۀ پدرم بگیری.
41 آنگاه از قسم من بری خواهی گشت، چون به نزد قبیلهام رفتی، هر گاه زنی به تو ندادند، از سوگند من بری خواهی بود."
42 پس امروز به سر چشمه رسیدم و گفتم: "ای یهوه، خدای آقایم ابراهیم، اگر حال، سفر مرا كه به آن آمدهام، كامیاب خواهی كرد،
43 اینك من به سر این چشمۀ آب ایستادهام. پس چنین بشود كه آن دختری كه برای كشیدن آب بیرون آید، و به وی گویم: "مرا از سبوی خود جرعهای آب بنوشان"،
44 و به من گوید: "بیاشام، و برای شترانت نیز آب میكشم"، او همان زن باشد كه خداوند ، نصیب آقازادۀ من كرده است.
45 و من هنوز از گفتن این، در دل خود فارغ نشده بودم كه ناگاه رفقه با سبویی بر كتف خود بیرون آمد و به چشمه پایین رفت تا آب بكشد. و به وی گفتم:"جرعهای آب به من بنوشان."
46 پس سبوی خود را بزودی از كتف خود فروآورده، گفت:"بیاشام، و شترانت را نیز آب میدهم." پس نوشیدم و شتران را نیز آب داد.
47 و از او پرسیده، گفتم: "تو دختر كیستی؟" گفت: "دختر بَتُوئیل بن ناحور كه مِلكَه، او را برای او زایید." پس حلقه را در بینی او، و ابرنجینها را بر دستهایش گذاشتم.
48 آنگاه سجده كرده، خداوند را پرستش نمودم. و یهوه، خدای آقای خود ابراهیم را، متبارك خواندم، كه مرا به راه راست هدایت فرمود، تا دختر برادر آقای خود را برای پسرش بگیرم.
49 اكنون اگر بخواهید با آقایم احسان و صداقت كنید، پس مرا خبر دهید. و اگر نه مرا خبر دهید، تا بطرف راست یا چپ رهسپر شوم. »
50 لابان و بتوئیل در جواب گفتند: «این امر از خداوند صادر شده است، با تو نیك یا بد نمیتوانیم گفت.
51 اینك رفقه حاضر است، او را برداشته، روانه شو تا زن پسرِ آقایت باشد، چنانكه خداوند گفته است. »
52 و واقع شد كه چون خادم ابراهیم سخن ایشان را شنید، خداوند را به زمین سجده كرد.
53 و خادم، آلات نقره و آلات طلا و رختها را بیرون آورده، پیشكش رفقه كرد، و برادر و مادر او را چیزهای نفیسه داد.
54 و او و رفقایش خوردند و آشامیدند و شب را بسر بردند. و بامدادان برخاسته، گفت: «مرا به سوی آقایم روانه نمایید.»
55 برادر و مادر او گفتند: «دختر با ما ده روزی بماند و بعد از آن روانه شود.»
56 بدیشان گفت: «مرا معطّل مسازید، خداوند سفر مرا كامیاب گردانیده است، پس مرا روانه نمایید تا بنزد آقای خود بروم.»
57 گفتند: «دختر را بخوانیم و از زبانش بپرسیم.»
58 پس رفقه را خواندند و به ویگفتند: «با این مرد خواهی رفت؟» گفت: «میروم.»
59 آنگاه خواهر خود رفقه، و دایهاش را با خادم ابراهیم و رفقایش روانه كردند.
60 و رفقه را بركت داده، به وی گفتند: «تو خواهر ما هستی، مادرِ هزار كرورها باش، و ذریت تو، دروازۀ دشمنان خود را متصرف شوند. »
61 پس رفقه با كنیزانش برخاسته، بر شتران سوار شدند، و از عقب آن مرد روانه گردیدند. و خادم، رفقه را برداشته، برفت.
62 و اسحاق از راه بِئَرلَحَیرُئی میآمد، زیرا كه او در ارض جنوب ساكن بود.
63 و هنگام شام، اسحاق برای تفكر به صحرا بیرون رفت، و چون نظر بالا كرد، دید كه شتران میآیند.
64 و رفقه چشمان خود را بلند كرده، اسحاق را دید، و از شتر خود فرود آمد،
65 زیرا كه از خادم پرسید: «این مرد كیست كه در صحرا به استقبال ما میآید؟» و خادم گفت: «آقای من است.» پس بُرقِع خود را گرفته، خود را پوشانید.
66 و خادم، همۀ كارهایی را كه كرده بود، به اسحاق باز گفت.
67 و اسحاق، رفقه را به خیمۀ مادر خود، ساره آورد، و او را به زنی خود گرفته، دل در او بست. و اسحاق بعد از وفات مادر خود، تسلی پذیرفت.
1 و ابراهیم، دیگر بار، زنی گرفت كه قطوره نام داشت.
2 و او زمران و یقشان و مَدان و مِدیان و یشباق و شوحا را برای او زایید.
3 و یقشان، شِبا و دِدان را آورد. و بنیددان، اَشوریم و لطوشیم و لاُمیم بودند.
4 و پسران مدیان، عیفا و عیفَر و حنوك و ابیداع و الداعهبودند. جملۀ اینها، اولاد قطوره بودند.
5 و ابراهیم تمام مایملك خود را به اسحاق بخشید.
6 اما به پسران كنیزانی كه ابراهیم داشت، ابراهیم عطایا داد، و ایشان را در حین حیات خود، از نزد پسر خویش اسحاق، به جانب مشرق، به زمین شرقی فرستاد.
7 این است ایام سالهای عمر ابراهیم، كه زندگانی نمود: صد و هفتاد وپنج سال.
8 و ابراهیم جان بداد، و در كمال شیخوخیت، پیر و سیر شده، بمرد. و به قوم خود ملحق شد.
9 و پسرانش، اسحاق و اسماعیل، او را در مغارۀ مكفیله، در صحرای عفرونبن صوحارحتی، در مقابل ممری دفن كردند.
10 آن صحرایی كه ابراهیم از بنیحت خریده بود. در آنجا ابراهیم و زوجهاش ساره مدفون شدند.
11 و واقع شد بعد از وفات ابراهیم، كه خدا پسرش اسحاق را بركت داد، و اسحاق نزد بئرلَحَیرُئی ساكن بود.
12 این است پیدایش اسماعیل بن ابراهیم كه هاجر مصری، كنیز ساره، برای ابراهیم زایید.
13 و این است نامهای پسران اسماعیل، موافق اسمهای ایشان به حسب پیدایش ایشان. نخستزادۀ اسماعیل، نَبایوت، و قیدار و اَدَبیل و مِبسام.
14 و مشماع و دومه و مسا
15 و حدار و تیما و یطُور و نافِیش و قِدْمَه.
16 اینانند پسران اسماعیل، و این است نامهای ایشان در بُلدان و حلههای ایشان، دوازده امیر، حسب قبایل ایشان.
17 و مدت زندگانی اسماعیل، صد و سی و هفت سال بود كه جان را سپرده، بمرد و به قوم خود ملحق گشت.
18 و ایشان از حویله تا شور، كهمقابل مصر، به سمت آشور واقع است، ساكن بودند. و نصیب او در مقابل همۀ برادران او افتاد.
19 و این است پیدایش اسحاق بن ابراهیم. ابراهیم، اسحاق را آورد.
20 و چون اسحاق چهل ساله شد، رفقه دختر بتوئیل ارامی و خواهر لابان ارامی را، از فدان ارام به زنی گرفت.
21 و اسحاق برای زوجۀ خود، چون كه نازاد بود، نزد خداوند دعا كرد. و خداوند او را مستجاب فرمود و زوجهاش رفقه حامله شد.
22 و دو طفل در رحم او منازعت میكردند. او گفت: «اگر چنین باشد، من چرا چنین هستم؟» پس رفت تا از خداوند بپرسد.
23 خداوند به وی گفت: «دو امت در بطن تو هستند، و دو قوم از رحم تو جدا شوند و قومی بر قومی تسلط خواهد یافت، و بزرگ، كوچك را بندگی خواهد نمود.»
24 و چون وقت وضع حملش رسید، اینك توأمان در رحم او بودند.
25 و نخستین، سرخ فام بیرون آمد و تمامی بدنش مانند پوستین، پشمین بود. و او را عیسو نام نهادند.
26 و بعد از آن، برادرش بیرون آمد و پاشنۀ عیسو را به دست خود گرفته بود و او را یعقوب نام نهادند. و درحین ولادت ایشان، اسحاق، شصت ساله بود.
27 و آن دو پسر، نمو كردند، و عیسو صیادی ماهر، و مرد صحرایی بود. و اما یعقوب، مرد ساده دل و چادرنشین.
28 و اسحـاق، عیسـو را دوست داشتی، زیرا كه صید او را میخورد. امـا رفقه، یعقوب را محبت نمودی.
29 روزی یعقوب آش میپخت و عیسو وا مانده، از صحرا آمد.
30 و عیسو به یعقوب گفت: «از این آش ادوم (یعنی سرخ) مرا بخوران، زیرا كه واماندهام.» از این سبب او را ادوم نامیدند.
31 یعقوب گفت: «امروز نخستزادگی خود را به من بفروش. »
32 عیسو گفت: «اینك من به حالت موت رسیدهام، پس مرا از نخستزادگی چه فایده؟»
33 یعقوب گفت: «امروز برای من قسم بخور.» پس برای او قسم خورد، و نخستزادگی خود را به یعقوب فروخت.
34 و یعقوب نان و آش عدس را به عیسو داد، كه خورد و نوشید و برخاسته، برفت. پس عیسو نخستزادگی خود را خوار نمود.
#@#